
کلمهها مثل توپ بسکتبالی که تا لب حلقه رفته و پایین نمیافتند در گلویم گیر کردهاند. انگار از تکاپوی نوشتن افتادهام.
نمیدانم اسمش چیست ولی حدود یک ماه است که یک دل سیر ننوشتهام. دل پیچه دارم. دلم از درد به خودش میپیچد انگار دستی به عمد در دلم رخت میشوید تا قراری برای نوشتن پیدا نکنم.
دلم برای کتاب خواندن حسابی تنگ شده
اما فرصت ندارم.
دلودماغ ندارم.
آسمان دلم مثل مادری پُر بچه ابر چیده در آغوشش
و برای باریدن سر و دست میشکند.
بیصدا گریه میکنم و این مسکّن آرام بخش را
بیشتر دوست میدارم.
امید واهی را میخواهم به امید واقعی تبدیل کنم.
با کلماتی که به ذهنم میآیند به سوگ مینشینم
و تاروپود خاطره هایش را بهم میبافم.
هر کس در رنجکشیدن خود یکّه و تنهاست
و این قانون پایدار دنیاست
میدانم!
این رسم دنیاست که درد خروار خروار بیاید و مثقال مثقال برود و کاری از دست هیچکس ساخته نیست جز تماشا کردن چرخوفلک تا خودش از تکاپوی رنجاندن ما بیفتد…
از بچگی هم مدل من اینطوری بوده. حساس بودم و تا پیمانه دلم از اشکهای بیامانم پر نمیشد دست از سوگواری خاموش برنمیداشتم….چه غریب که دیگر صدایش را که آنقدر خوب میشناختم نمیشنوم. همان چیزی که تاروپود خاطره است.
کسالت شدید حاصل از یادآوری خاطراتش که دیگر قرار نیست مثل فیلمهای سینمایی بارها و بارها تکرار شوند، وسوسه شدیدی را برای زانوی غم بغل کردن در من القا میکند اما من با شتاب و کمی دل تپان دستوپایش را جمعوجور میکنم و برای آرامشش قرآن را بغل میکنم
تا صفحاتی را برایش هدیه کنم.
هنوز از خاطرم نرفته که وقتی خورشید داشت پرتوهای نامحسوس و نیمهگرمش را یواش یواش از روی زمین جمع میکرد تا پشت کوههای مغرب پنهان کند و باد ترانه اندوهبار خود را در آخرین روزهای زمستان گریانتر و نالانتر ادامه میداد که گویی گدایی سمج مدام مینالید و به التماس سکه سیاهی برای دختر خردسالش میخواست، خبر پرکشیدن پدر همسرم آوار شد روی دلم.
از آن روز یخبندانی در کنج چشمانم لنگر انداخته که به هر نسیم کوچکی وجودم تبدار اندوه شده و چشمهایم بارانی میشوند….
من عزادارم اما به شیوه خودم و دلم نمیخواهد کسی جز خودم در این ماتمسرا مرثیهخوانی کند آخر صدایم رویای دست نیافتنی گوشهایم شده که به آن عادت کردم…
صدایی زاقارت و داغون که هر کدام بشنوید در جا حکم تیربارانم را میدهید اما من گرسنه شنیدن همین صدا هستم. وقتی در شیارهای مغزم میپیچد و مثل غول چراغ جادو در خلوت و کنج امن خودش بیصدا باریدن اشکهایش را برای سوگواری خاموشش لقمه میگیرد!
تنها راه خلاصی از این افکار گوریده که مثل تیغهای شاخ آلوچهای به هر چیز بند میشوند، وارد شدن به قلمرو مادری است که هیچ کس نمیتواند آن را به مخاطره بیندازد….
پس به آشپزخانه میروم و دست به کار درست کردن افطاری میشوم…
بهترین کاری که از بار اندوهم میکارد و منِ مادر را پر از احساسات متعارف و دوستداشتنی میکند…
دیدگاهها