
مهمان داریم همه سرگرم تعریف کردنند، من هم نشستم و به ظاهر در جمعشان حضور دارم، ولی دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. دنبال بهانهام تا یک گوشهی دنج کنار کتابها و میز تحریرم ناداستانی را که ذهنم را مشغول خودش کرده کلمه کرده، بپاشم روی کاغذ و واژههای کودتاگر را از ذهن شلوغم بیرون کنم، شاید از قلقُل بیفتد این دل ناآرامم که یک ریز صغری و کبری میچیند تا کلّهپا شوم از درد خاموشم!
بالاخره بهانه خودش به سراغم میآید، دستم را گرفته و یکراست میبرد به آرامکده و من یک نفس راحت میکشم.
بچههای فامیل کتاب میخواهند. کتاب مخصوص کودک و نوجوان ندارم، ولی به سمت اتاق میروم تا از بارش کلمات ذهنم تصویر یادگاری ساخته و یکی دو تا از ورقهای سفید را به حکم ترافیک ذهنی خط خطی کنم!
نشسته بود روی صندلی اول اتوبوس و بلندبلند با تلفن صحبت میکرد. شنیدم که به دخترش میگفت “برو زیر گازو روشن کن، الان بابات میاد. یه پیمانه هم چای دم کن”. یک خانم جنتلمن که اگر رنگ صدایش را نمیشنیدم، فکر میکردم با از ما بهتران نشست و برخاست میکند. نمیدانم دخترش چه گفت و چه شنید که با بیقراری و سرافکندگی اشک ریخت، دلم به حالش سوخت. “باشه عزیزم تو غذا رو گرم کن منم سیصد میزنم به کارتت” و در حالیکه زیر لب به زمین و زمان بد و بیراه میگفت کار دخترش را راه انداخت تا هیچکدام سرِ بیشام زمین نگذارند.
انجام کاردر ازای راه افتادن کارت، اسم علمیاش هر چه باشد فرقی نمیکند گمان نمیکنم در روابط مادر و فرزندی مقرون به صرفه باشد، شکستن دل مادر که تنها به عشق خانواده و فرزند زنده است و زندگی میکند!
تا موقع پیاده شدن سرش را از روی صندلی بلند نکرد.
تکان خوردن شانههایش هویدای غصهای بود که قادر به هضمش نبود. چشمانداز نامطمئن آینده لرزه بر اندامش انداخته بود.
باید یک ایستگاه بالاتر پیاده میشدم. چادرم را مرتب کردم و چشم دوختم به خیابان خلوت که به خاطر دو روز تعطیلی اجباری و گرما میشد شکستگیهای جمجمهی آسفالت نگونبخت را هم شِمُرد. پیاده که شدم، دیدن سیگار در دست لطیف یک دختر نوجوان چنان بهمم ریخت که بیتوجه به اهل خانه که نگرانم شده بودند، همان جا نشستم.
مردد بودم که نزدیکتر بروم یا نه که صدای گوشیاش بلند شد.
پیرمردی آن طرف خط بود که گرمای نفس و مهربانی کلامش خیالم را راحت کرد، اطرافش گوش شنوایی داشت که زهر دردها و دلتنگیهایش را بگیرد، شانههایی برای باریدن و آغوشی که آرامش کند.
به رابطهی اعتمادبه نفس و اخلاق فکر میکنم.
چه رابطه ای میان بالارفتن اعتماد به نفس و رذایل اخلاقی وجود دارد؟
اخلاق حکم میکند از اعتمادبهنفسهای ناسالم که به اشتباه اجازهی گفتن هر حرف و انجام هر کاری، حتی شکستن دل مادر را میدهد، دوری کنیم…
همانجا در ایستگاه اتوبوس در مورد نسخهی غیراصیل آدمها که متاسفانه فتّوفراوان شده چند خطی نوشتم، که اگر نمینوشتم دق میکردم از بیاخلاقیِ بد ترکیبی که دامن بچههایمان را گرفته و اخلاق را به حاشیه فرستاده است. “دنیا دو روزه هر طور دوست داری زندگی کن و از هر کس که با رویاهایت کنار نمیاد، دوری کن”
اولین دفعه نبود که مادری جایگاه خودش را تا حد نوزاد قُنداقی پایین میآورد، خودش را به نشنیدن و نفهمیدن میزد َتا خم به آبروی دلبندش نیفتد.
اگر فکری نکنیم چراغهای شهر یکی یکی خاموش میشوند.
تا فرصت هست هرس کنیم گلسرخهای زندگیمان را که تحت تاثیر انگیزههای آنی با بال زدنهای ناگهانی باعث تشویش اهل خانه نشوند…
صدایم میکنند. باید بروم قبل از آنکه همسایهها به خاطر بازی پر سروصدای بچهها اخطار دوم را بدهند.
از اتاق بیرون رفتم، در حالیکه دو تا مجله از انتشارات سوره که یادگار سالهای مدرسه بود، در دست و یک لبخندِ گوشهی لبم بود.
دیدگاهها