
میشناختمش. شهره بود به محکم بودن که هیچ طوفانی نمیتوانست خاطر آرامش را بهم بریزد؛ مثل سنگ وسط رودخانه که هیچ سیلی نمیتوانست تکانش بدهد.
وقتی حرف میزد قدرت و غرور پدرانه از دهانش بیرون میریخت و کسی جرات نداشت کلامش را قطع کند. شیرین حرف میزد و همه لذت میبردیم. نفسم به نفسش بند بود!
با امید رفاقت دیرینه داشت. هر صبح مشت مشت امید را در جیب کُتش میریخت و باهم از درِ خانه خارج میشدند.
بدون امید و لبخند و توکل راهی کوچه و بازار نمیشد.
توشه راه برمیداشت تا در راه نماند. غیرممکن بود کسی در راسته بازار دربدرِ امید باشد و حاج احمد مشتی از آن را مثل نقل و نبات راهی دل نم کشیدهاش نکند!
اما آن روز پدر باخته بود. اتاق در سکوت یخ زده بود.
و باران اندوه روی شیشهها و شیروانی ضرب گرفته بود.
خاطرم هست که هیچ کس دم نمیزد انگار گرد مُرده در خانه پاشیده بودند.
مادرم غرق در افکارش بود. زندگی به دور خودش میچرخید. باد لابلای درختهای حیاط زوزه میکشید. هوا ناآرام بود. گاه بارانی، گاه طوفانی و گاه دستخوش نسیم نامهربانی!
از پشت پنجره اتاقم صدای شهر را هر چند کمرنگ اما میشنیدم. شلوغی و همهمه و سروصدا از کوچه پس کوچه ها به گوش میرسید.
پدرم به هم ریخته بود و مادرم بُهت زده چشم به درختهای دور حیاط دوخته بود و صدای زوزه باد را با اشتیاق میشنید.
انگار میخواست ثانیهها بدوند و بروند و سایه اندوه را از خانهامان دور کنند؛ مثل همان موقعها که حالمان خوب است و ثانیهها در رفتن و دورشدن گوی سبقت را از یکدیگر میگیرند!
دلم گذشتن و رفتن از این احوالات بد را میخواست.
نگران پدرم بودم که اگر حرف نمی زد ممکن بود قلبش تاب اینهمه فشار را نیاورد و زبانم لال کلاغ سیاه روی درخت خانهمان لانه کند…!
ساعتی هم در سکوت مرگبار گذشت. پدرم کمی در جایش جابجا شد. چای سرد شدهاش را هورت کشید و بلاخره به سکوت چند ساعتهاش پایان داد.
ما جان سخت شدیم. عادت کردیم به سختی، به از دست دادن، به حرفهای تلنبار شده توی سینه، به رفتن و برنگشتن،
به نداشتن و دمنزدن به راه رفتن در خیابانهای یکطرفه. به ندیدن و نشنیدن!
روزگار سختی است بخدا که دیگر رمقی نمانده پیشکش این هیولا کنم !
جوان بود و اول چلچلیاش. زود بود پرواز نابهنگامش.
بخدا خیلی زود بود.
هفته پیش بود که با مش صادق آستین بالا زدیم و رفتیم خواستگاری تا سروسامانی بگیرد این جوان نگونبخت!
پدر که نداشت خواستیم در حقش بزرگتری کرده باشیم.
پدرم نگفت کدام پرستو. من هم نپرسیدم. ترسیدم با بغض خاموشش سیلی به راه بیندازد.
ساکت ماندم تا مادربزرگم از راه برسد و بار اندوه پدرم را مثل همیشه به آرامی بر روی زمین بگذارد.
لعنت به این کرونا که باز راسته بازار را عزادار کرد!
دیدگاهها