
در اولین جمعه ماه رمضان در محدوده امن خدا عجیب احساس آرامش میکنم. دلشوره و دلواپسیها که هر صبح بیاذن ورود در پیادهرو ذهنم رژه میرفتند و خوراک روزانهام بودند از من دور شده اند و احساس تلخ تنهایی که گاه روی مبل راحتی در گوشه جانم لم داده و امکان هر عکسالعملی را از من میگرفت، دورم را خط کشیده است.
این روزها حال دلم بهتر شده. هر صبح و شام با شنیدن عطر ربّنا وجودم را لبریز از اشتیاق حضور میکنم تا با لقمهای از مهربانی خدا محو لبخند رضایتش به رویاهای شیرین بندگیام بالوپر بدهم.
خاطرم هست در اولین روز دعوت، عهدی با خدای خود بستم و برای اینکه تمام هوش و حواسم پی میهمانی باشد، خاطرات آزاردهنده را بقچهپیچ کرده و حال بدم را پشت اولین اذان، اولینافطار، اولین سحری و اولین دعا در تاریکترین گوشه ذهنم مدفون کردم تا همه وجودم حس طاعت شود و لحظهای از آغوش خدا دور نشوم.
نماز میخوانم و با دعا و نیایش، یواشکی صدایش میکنم. دقایقی هم از خستگی روی دفتر و کتابم به خواب میروم. زمانی هم از تشنگی طاقتم طاق میشود اما در هر حال خودم را میهمان ضیافتی میبینم که خود خدا مسئول پذیرایی است و سعی میکنم از دایره ادب خارج نشوم.
اشک ندامت میریزم و درونم را پر از حس نبودن میکنم. نبودن در حالوهوایی که مرا از بودن در مرز بندگی دور و از آغوش پرمهرش محروم میکند.
اعتراف میکنم گناهکارم. شبها و روزهای بسیاری از یادت غافل شدم و بیتوجه به صدای دعوتت که هر روز از منارههای مسجد به گوش میرسید، بیخیال بندگی در کوچه پس کوچههای هوای نفس پرسه زده و خرامان خرامان از دامنت دور شدم. بنده بدی شده و غرق در هیاهوی زندگی صدایت را نشنیدم…
اما با همه اینها و با همه بدیهایم عاشقانه دوستت دارم و دلم نمیخواهد حتی برای لحظهای به حال خودم رهایم کنی که من از تنهایی میترسم.
میترسم در دالانهای پرپیچوخم و در دهلیزهای سرد و نمور افکار ناگرفتهام زانوانم سست و اشتیاقم سنگ قلاب شود و سینهام کویر بایری شود که بذر دوستداشتنت در آن کشت نمیشود!
بار گناهانم سنگین است و فرصتهای طلایی زیادی را از دست دادهام اما دل به وعدهات خوش کردم و امیدوارم دعایم، صدایم، التماس و نیازم را بخوانی و اجازه بدهی با هر زبانی که بلدم بر سر سجادهات احساس ندامت کرده و توبه کنم و برای جبران دیروزهایی که گذشت قدمی بردارم.
تا همه با هم جایزه بگیریم حتی شاگردهایی که یکبار هم در کلاس حاضری نزدند و مشغول روزمرگیها غافل از مهربانیت هر روز غیبت خوردند!
از بچگی مهمانی را دوست داشتم بخصوص مهمانی خدا که به رسم خانه ما پر بود از جایزههای کوچکی که با هر بار بیدار شدن و سر سفره نشستن موقع سحر نصیبمان میشد. من پر هستم از خاطرههای شیرینی که با عطر حلواهای رنگی رنگی و پیالههای آش و زولبیاهای خانگی از سالهای کودکی با خودم همراه کردم و حالا با ورق زدن آلبوم خاطرات خاک خوردهام که گوشه طاقچه را اشغال کرده به یاد آن روزها سرمست از حال خوب میشوم.
و به رسم کودکی هنوز هم زمان آهنگین افطار و سحر را عاشقانه دوست دارم و از تصور اینکه خدا در آسمانها نیست و در همین نزدیکی در جان و دلمان و بر سر سفرههای افطار و سحر پای سجادههایمان نشسته و از بندگان عاشقش دلبری میکند، بند بند وجودم پر از حس غرور میشود و به خاطر داشتن چنین خدایی بر خودم میبالم.
پر از مشق انتظار ساعتها قبل از اذان بیدار میشوم. با حال خوب و عشق سفره سحری را باز کرده و با مهربانی بچهها را پای سفره مینشانم.
پر از حس دلتنگی با اشتیاق نماز میخوانم و به اشارتی سر سجاده خالی میشوم از همه دلتنگیهایی که به دیواره دلم فشار میآورند و در نهایت با یک احساس دلنشین در آغوش خدا در کمال آرامش به خواب میروم و با بهترین رویا بیدار شده و با سلام دوباره به خورشید زندگی را زندگی میکنم!
روان و زیبا و دلنشین. موفق باشید بانو.
وجیهه جان ممنونم که خواندید و نظرتان را گفتید.