نگاهش به دور دست ها بود و در میان درختان با خودش حرف می زد؛ در حالیکه صدایش پر از اندوه بود، احساس تنهایی می کرد، انگار تنها ادم روی زمین بود.
چشم هایش سرما خورده و از بی خوابی های مکرر گود افتاده بودند. گریه مشت شده بود توی گلویش. روی اشک هایش عینک دودی زده بود، چشم هایش پر از کلمه شده بودند، هر چقدر حرف می زد و حرف می زد، تمام نمی شدند ریسه کلماتی که بوی دلتنگی می دادند.
سیلاب خاطرات او را با خود به دور دست ها برده بود و چیزی از درون مثل انتظار و دلتنگی اذیتش می کرد. حس غریبی که هر سال موقع پاییز دامنگیرش می شد.
دلش می خواست داد بزند و خالی شود از تمام شلوغی های ذهنش؛ اما نمی توانست حنجره اش را در گلویش پیدا کند.
نای ایستادن نداشت، گویا باتری هوشیاری اش تمام شده بود ، با این حال هنوز دلش می خواست کمی بیشتر منتظر بماند، نمی خواست رفتن بدون خداحافظی امین را باور کند.
خورشید از لابلای شاخه های درختان تکیده صورتش را نوازش می داد. صدای خرد شدن برگ های یخ زده از زیر پاهایش شنیده می شد و او همچنان سعی می کرد امواج اضطرار را در خودش سرکوب کند اما نمی توانست.
چرا؟
این سوالی بود که بارها و بارها در خلوت از خودش پرسیده بود و حالا بعد از گذشت دو سال هنوز عاشقانه منتظر بود.
بعضی وقت ها زندگی پر می شود از موانعی که حتا نمی شود پا را برای قدم بعدی هر چند کوچک جلو گذاشت، چون جنس مشکلات کمی خودمانی است و آنها را خودمان برای خودمان دست و پا کرده ایم.
باور نداریم که اعتقاد کورکورانه به هر چیزی خانمانسوز است، عشق که جای خود دارد!
اینها حرف های پزشک معالجش بود که هر روز بارها و بارها با خودش مرور می کرد؛ اما دریغ از حس اطمینان!
دیدگاهها
terrific article, i like it