تاوان

با همه فرق داشت. جور دیگر می‌دید و می‌فهمید. هم‌کلامی‌اش شیرین و امید‌آفرین بود.
طنز و شوخی‌های به جا در به جا انداختن اندیشه‌هایش
خیلی موثر بود. خوشرویی و خوش اخلاقی‌اش
مثل اهن‌ربا همه را به طرفش می‌کشاند.

 

ساعتها به صدای سکوتش گوش می‌دادم و صدای شخصیتی قوی و تحسین‌برانگیز را از آن می‌شنیدم.
محو و مجذوب داستان‌های من‌درآوردی‌اش
نوعی همدلی فزاینده را بین خودم و او احساس می‌کردم.

 

وقتی می‌خندید سه چین کوچک گوشه‌ی لبش می‌نشست
که زیباترش می‌کرد.

 

سرمست از خوشحالی بدون چتر زیر باران راه می‌رفت، می‌خندید و با آسمان گرفته‌ی ابری حرفها میزد.
خلاصه اینکه از هر بهانه‌ای برای شاد زندگی کردن بهره می‌بُرد.

دوستش داشتم و هرگز به جهان بدون او فکر نمی‌کردم…
تا اینکه آن روز شوم، صبح نحس از راه رسید.

 

در کافه‌ی کوچک جنب خانه‌مان منتظرش بودم تا کیک شکلاتی تولدش را بُرش بزند. سنجاق سینه‌ی طلایی از من هدیه بگیرد، حرف بزند و حرف بزند و دلم غنج برود برای خنده‌ها و لبخندهای زیبایش، شادی کند و من کیف کنم؛
اما نیامد!

 

ساعتها منتظرش نشستم. غصه خوردم. گریه کردم
ولی انتظار بی‌فایده بود..‌
غروب بود که‌ سلانه‌‌ سلانه راهی خانه شدم…
شام‌ نخوردم. حرفی نزدم و بی‌صدا با دلی که پوست پیازی شده بود و از غصه در حال انفجار با گریه به رختخواب رفتم…

 

چشم‌هایم گرم خواب نشد. دلم آرام نگرفت.
بغضم سیلاب و نگاهم‌‌ روی قاب عکسش قفل شد.
زودتر از همیشه، قبل از اهالی شهر به خورشید
سیاهپوش سلام کردم…‌

 

که او هم عزادار بانویی بود که از مرگ نابهنگامش
چند ساعت بیشتر نگذشته بود!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *