
امروز صبح وقتی به خورشید خانم سلام دادم و عرض ادبی هم طبق عادت به امام عصر کردم. پشت میزم نشستم و تقلاهای روزانه را برای نوشتن از سر گرفتم و از کلمات برای دورهمی دوستانه دعوت کردم.
اما هرچقدر خودم را به ایندر و آندر زدم چیز دندان گیر و ایده خاصی به ذهنم خطور نکرد تا بهانه رقصیدن قلمم روی خطوط خالی دفترم شود. حسابی کلافه بودم. انگار توهم تنبلی آگاهانه پریشانم کرده بود!
عقبگرد زدم به روزهای گذشته. دلم نمیخواست ثانیهها را بیدلیل بههم بدوزم. یکی از پادکست های جناب کلانتری را اتفاقی برای گوشدادن انتخاب کردم.
این روش معمولا در مورد من جواب میدهد و باعث ایجاد انگیزه و سرریز شدن ایده در راهرو تاریک افکارم میشود!
صحبت در مورد ماکس فریش و آثار این نویسنده آلمانی و سوالاتی بود که ایشان در کتاب اظهارنامهها از مخاطبین خود پرسیده بودند
بحث جالب و در نوع خود بینظیری بود و برایم تازگی داشت
اینکه اگر فرصت دوبارهای دست میداد و به قول خودمان زمان به عقب برمیگشت دوست داشتم با چه کسی ملاقات کنم؟
همه ما در طی سالهای دورونزدیک به جبر روزگار عزیزانی را از دست دادهایم که گاه دلتنگشان میشویم و دلمان میخواهد در حد چند ثانیه فرصت دیدار دوبارهشان نصیبمان شود.
پدر، مادر، پدربزرگ، مادربزرگ، همسر، دوست، فامیل و… که اگر بخواهم لیست کنم، سیاههای میشود به بلندای مهربانی و عشقی که نسبت به اطرافیانم دارم.
واقعا اگر خداوند چنین زنگ تفریحی را برای ما در نظر میگرفت، خوب بود و به جانمان مزه میکرد؟
قبول میکردیم که مجددا تلخی جدایی از عزیزانمان را مزهمزه کرده و نیش تلخ این تقدیر نامیمون را و فشار مضاعف آن را برجانودلمان تحمل کرده و تاب میآوردیم؟
به راستی چندروز، چندساعت و یا چندوقت حالمان با این تدبیر خوب میشد؟
بسته به میزان تشنگیمان جرعهجرعه و یا یکنفس از آب وصل مینوشیدیم و بعد….
شک ندارم که خیلی زود باز کلاف دلتنگی حلقه میزد دور قلبمان و قلاب میکرد فشارهای بَزَک شده را به یاد و خاطرمان و دوباره روزازنو و روزیازنو.
من این بازی را دوست ندارم
ترجیح میدهم به جای حسرت خوردن برای فرصتهایی که سهم دیروز من از زندگی بود، قدر لحظههایم را بیشتر بدانم و در کنارم عزیزانم بهترین نقش را بر روی تابلو زندگیام تصویر کنم.
در ۹۰ دقیقه وقت بازی به خوبی انجام وظیفه کنم و به امید گلطلایی و وقتاضافه که ممکناست هیچگاه نصیبم نشود، زمان حال را از دست ندهم و با تمام نیرو برای تحقق رویاهایم گام بردارم.
دلم میخواهد در لحظه زندگی کنم قبل از آنکه زمان از من پیشی بگیرد و در خط پایان نیشخند تلخی از نرسیدن نتوانستن، نبودن، نشدن و هزاران نهیِ دیگر نصیبم شود…!
دیدید گفتم!
به همین راحتی با شنیدن یک پادکست جرقه نوشتن در ذهنم زده شد و من بار دیگر در بازی بُردبُرد با کلمات نقش آفرینی کردم!
بد نیست شما هم امتحان کنید و از هر جرقهای برای نوشتن استفاده کنید. به قول قدیمیها سنگ مفت. گنجشک مفت!
دیدگاهها