به قول عزیزی بلاخره فروردین تمام شد.
بار و بندیلش را بست و رفت…
برای من که بسیار سخت گذشت.
زیاد به پر و پایم پیچید و از هر طرف دلشورهها
و نگرانیها را کادو پیچ کرده و هم زمان با اولین خمیازههای خورشید دو دستی تقدیمم کرد…
خوب یا بد. تلخ یا شیرین هر چه بود به خاطره پیوست
خیال ندارم با نبش قبر روزهایی که هوای حوصلهام ابری بود و دربهدرِ آفتاب، کوچههای دلتنگی را گز میکردم، خستگی قلب و اندیشهام را مضاعف کنم که مدتهاست در تیررس غم بستر شادی خشکیده است…
میخواهم به زندگی سلام کرده
و از بنبست خیالاتم رها شوم!
دلم میخواهد اندوهم را به دست نسیم بسپارم که برای هر چیز آغاز و پایانی است حتی برای شادی کردن که گاه لابلای غصههای همیشگی گم میشود..
پنجره را باز کرده و ریههایم را به هوای تازه میهمان میکنم به خورشید که خودش را پهن کرده وسط اتاق سلام میکنم.اجازه نمیدهم خواب به قلمرو چشمانم تجاوز کرده و هوشیاریام را بدزدد که در این هوای بهاری کرکره چشمهایم تشنه یک چرت نیمروزی بیمقدمه باز و بسته میشوند.
ولو میشوم روی قالی و در حالیکه لایو جناب کلانتری را گوش میکنم، دفتر برنامهریزی سال جدید را با اشتیاق برای شروعی دوباره سطر بندی میکنم که نوشتن را مثل بچههای کوچک دوست میدارم..
دلم میخواهد شمع روشن کنم
به تعداد روزهایی که غفلت کرده و اندوه به بغل با قهرمان هیچ کتابی حشر و نشر نکردم باز هم در دل سیاه شب کتاب بخوانم
در هوای بهاری قدم بزنم. به یک موسیقی بیکلام گوش کرده و اهدافم را روی کاغذ بیاورم
با اولین درآمد سال جدیدم غذای دلخواهم را بخرم.
موهایم را کوتاه کرده
لباس رنگ روشن بپوشم
و جلوی آینه به خود جدیدم سلام کنم
زیر باران بدون چتر راه بروم
و سرعت قدمهایم را بیشتر کنم تا از دنیا که همیشه روی دور تند میچرخد، عقب نمانم و محتواهایم را تا حد انتشار ارتقا بدهم…
خلاصه اینکه میخواهم بیش از این بدهکار زندگی نمانم…..