بعضی وقتها اتفاقهای تلخ و شیرینی دور و اطرافمان میافتد که باعث میشود سر و کلّهی تعدادی از حس و حالها که در واگن زمان در نقطهی کور حافظه و در دوردستها جا خوش کردهاند و دیر زمانی است توجهی به آنها نمیکنیم از دروازهی دل وارد شده و درست وسط پذیرایی حالمان جا خوش کرده و بخشی از هوش و حواسمان را به خودشان اختصاص دهند.
و اینگونه مای بیخبر از همه جا میزبان خاطرات تلخ و شیرینی میشویم که مدتها پیش در زمین بایر و صحرای سوزان رهایشان کردیم، از کنارشان رد شدیم و آنها را به بایگانی ذهنمان سپردیم برای رفتن به فردا و ساختن لحظه هایی که بیدرنگ در حال گربز و گذر از تونل عمرند!
من چند وقت پیش این احساس شیرین را زمانی که جشن تکلیف بچهها از تلویزیون پخش میشد با تمام وجودم حس کردم.
فرشتههای سفیدپوش خندانی که در محضر آقا بودند.
دلم غنج رفت برای تکتکشان و تنگ شد برای بودن
در همان حال و هوای بچگی و سرزندگی، بیدردی و خوشحالی
که بچهها با شیطنت در حال گذر از آن مسیر بودند.
زانوی حسرت بغل کردم که چقدر دور شدم از دنیای بچگیام…
انگار پُتک خورده بود توی سرم، در دلم آشوبی بود برای رفتن به سالهای دور که از قضا آلبوم خانوادگی هم
تصویری از آن دوران در دلش جا نداده بود که دل خوش کنم
به مرور لحظاتی که قابل تجدید هم نیستند…!
پر از حس و حال عجیب و غریب با گریه و خنده عقبگرد زدم به فصلهای پر شر و شور زندگیم که خاطراتش با یک نسیم پاییزی مزه کرده بود زیر زبانم.
یادش بخیر …!
قبلترها زمانی که به حکم عقل تکلیف شده بودم و در جیبهایم جز کودکیِ و شیطنت چیز دیگری یافت نمیشد و صدای خندههایم بلندتر از نفسهای زندگیم بود.
زودتر از نه سالگی پای سجاده نشستم و به رسم ادب شروع کردم به حرف زدن با خدا و گفتم هر آنچه که در آن سن و سال کم دوست داشتم با خدای خودم در میان بگذارم.
آن قدر راحت و صمیمی حرف کلاس و کوچه و بازی و غذای خوشمزهء مادرم را برای خدا تعریف کردم که انگار روبرویم نشسته و با جان و دل گوش میکند قصهی پر رمز و راز مرا…!
اینطور شد که یک دوست جدید پیدا کردم برای زمانهایی که دوستان دیگرم نه بودند و نه دلم میخواست که باشند.
قیافهام با چادر در چشم و دل پدر و مادرم زیبا
و دلنشین بود، این را از لبخندی که مرتب بر لبشان مینشست، میفهمیدم.
پا در مسیر مهمی گذاشته بودم؛ اما مثل بیشتر همسن و سالهایم یک صبح بسیار معمولی و بدون تشریفات بعد از یک خواب شیرین کودکانه چراغ خاموش وارد دنیای بزرگترها شدم، لباس فرم تن کردم و نوجوان شدم.
اولین هدیهای که گرفتم، چادر سفید و سجاده آبی و تسبیح صورتی رنگی بود که مثل تیلههای رنگارنگم به دلم نشست و به صندوق گنجینههایم که از کاغذ و مقوا و چسب درست کرده بودم، اضافه شد.
بالهای خدا خیلی بزرگ بود، چتر لبخندش را روی زندگیام باز کرد و خیلی زود با هم دوست صمیمی شدیم و تا همین الان تنها دوستی که هر وقت دلم برایش تنگ شده
و صدایش کردم، درخواستم را بیپاسخ نگذاشته
و صمیمانه نیازم را ناز کرده، خودش بوده و بس!
حالا دیگر خوب میدانم خدا دقیقهها و ثانیهها را میشمارد، آماده نوازش ماست، کم لطفی است که وقت و بیوقت زنگ خانهاش را نزنیم، خودمان را برایش لوس نکنیم و نشنویم اوای دلنشینش را “الا بذکرالله تطمئن القلوب”
به قول مادرم این حق ماست که تمام حرفهایمان را با زبان خودمان به خدایمان بگوییم و نامهربانانه
در حق خودمان جفا نکنیم که تقدیر نانوشتهی
ما در ربّناهای دلسوزانهای است که به وقت دلتنگی بر زبانمان جاری میشود!