
اگر خدا یک ساعت میخوابید
اگر خبرچینان توبه میکردند
اگر شرع و حکم فقط قاب روی دیوار بود
اگر مردم کروکور میشدند
اگر دوست داشتنها علنی نمیشد
اگر باد و خورشید جایشان را عوض میکردند
اگر زمین از حرکت می ایستاد
و ساعت به وقت عاشقی کوک میشد
و اگر خدای زمین همان خدای آسمانها بود؛ دوست داشتن تو کار سادهای به نظر میرسید…
اما نه! دنیا جای غریبی است…
کودکیمان پشت کوه مانده و دستمان به آن نمیرسد.
جوانیمان روی شاخههای بید درخت روستای مادربزرگ معلق در زمین و هوا مانده و دلخوش است به شادیهای کوچک که طراوتش را از سر بگیرد.
و مِهرمان مدفون در اشعار و در دل داستانهای کهن که به یک نسیم و بوران نابهنگام در خاک سرد جا میگیرد تا شاید کشاورزی از سر عشق مهلت بودن دوباره را به منوتو بدهد…!
و در زایشی جدید تحول شگرفی در جانمان ریشه دوانیده و حسرتهای به خواب رفتهمان مهلت بیدارباشی دوباره پیدا نکنند!
پس چه نیاز به کنفیکون کردن دنیایی که دیر یا زود دیوارهای تَرک برداشتهاش آوار میشود بر سر نامهربانانی که از حس دوست داشتنشان هیچ آبی گرم نمیشود…!
مچاله شدم در خودم و زُل زدم به سقف اتاق و درحال مرور کردن افکار اذیت کنی هستم که احتمالا از سر اجبار با من همراه شدهاند…
پس حالا که بیدعوت آمدهاند، بیمحلی میکنم تا صبحانه نخورده راهشان را کج کرده و از اندیشه من بیرون بروند.
دیگر نمیخواهم به این احساسات پروبال بدهم، میخواهم خودم را از رختخواب کنده و به کارهایم برسم!
میخواهم این احساسات غریب را از خودم دور کنم.
میخواهم از اول شروع کنم!
دیدگاهها