خاطرات گره خورده به عید

بچه که بودم هر‌وقت قرار می‌شد که کفش و لباس نو بخرم، می‌فهمیدم عید شده و رنگ و بوی بهار را از دور دست‌های نزدیک حس می‌کردم.

 

این حس نوبرانه سال‌ها با من بود، کمی بزرگتر که شدم، از شستن قالی‌ها، ملحفه‌های سفید، بوی وایتکس و شیشه‌شور و لبخندهای گاه و بیگاه مادرم امدن بهار را حس می‌کردم.

 

شهرِ تمیز و جدول‌های رنگ شده
ماهی‌های قرمز، بساط دست فروش ها، سمنو پزان، بازارهای شلوغ و خیابان‌هایی که پر بود از صدای خنده و شادی بچه‌ها، همه و همه خبر بهار را پیش از رسیدنش می‌داد.

 

اما قصه مادرم جالب و شنیدنی‌تر است
مادرم هنوز آقا اسماعیل را به خاطر دارد که در آخرین ماه سال با یک پارو، قاصد خوش خبری می‌شد که همه منتظرش بودند.

 

قالی‌شوییِ…قالی…قالی می‌شوییم…آب حوض می‌کشیم…آب حوووض…باغچه بیل می‌زنیم…گل‌های بهاری می‌کاریم…خاک باغچه‌هاتون رو هم عوض می‌کنیم.

 

مادرم میگه مش اسماعیل تو کوچه‌ها گشت می‌زد، فریاد می‌زد، با اهل محل خوش و بش می‌کرد و بالاخره کار همسایه ها رو به نوبت انجام می‌داد و انعامی می‌گرفت و خوشحال  می‌رفت…

 

کم سن و سال که بودم، برق انداختن گل‌های قالی به فشار آب و کف تاید و آویزان کردن آن‌ها از در و دیوار و بالکن خانه‌امان، چنگ زدن به ملحفه‌های سفید و آویزان کردن آن‌ها در پشت بام و دراز کشیدن زیر آفتاب برای رفع خستگی و خوردن یک فنجان چای که اغلب مادر بزرگم زحمتش را می‌کشید، از دلخوشی های شیرینم بود.

 

ساعت‌ها در بازارِ شلوغ میوه و آجیل با مادرم‌ چرخ می زدیم و به خاطر آمدن خاله و عمه، دایی و عمو ، عزیز جون و بابا جون، همسایه ها، دوست های مامان و بابا از سر شوق خرید می‌کردیم

و آماده می‌شدیم و منتظر که بهار خانم به شهر و کوچه و خونه ما هم برسه…

حالا این دور همی های بعد سال تحویل به خاطره‌ای دور دست تبدیل شده و امسال هم که به یمن کرونا نه دست و دلمان به خرید می رود و نه به خانه تکانی.

 

شهر غمگین است.

بارانی است.

دلش گرفته و غبار آلود است

کمتر بچه‌ای را می بینی که در خیابان از چادر مادرش آویزان شده‌ باشد، بهانه گیری کند برای کیف، کفش و لباس نو.

 

حالا گرانی پشت هر خانه‌ای چمباتمه زده
در را که باز می‌کنی، جلوتر از شما راه می‌افتد و در هر مغازه خودی نشان می‌دهد.

 

میوه و آجیل هم همچون گوشت، مرغ و تخم مرغ که مدت‌هاست از سبد خیلی ها حذف شده اند، به یک سفر اجباری رفته‌اند و معلوم‌ نیست کی سر و کله‌اشان پیدا می شود…!

 

سفر و دور‌همی و دید و بازدید عید و سنت حسنه عیدی دادن و عیدی گرفتن هم که دلخوشی بچه‌ها بود، به خاطره تبدیل شده

 

حالا باید از بازگشت دسته جمعی پرنده‌ها و صدای جیک‌جیک گنجشک‌های سر از تخم در آورده و دوره گردهایی که به امید یک وعده غذا زنگ خانه را می‌زنند، آمدن بهار را جشن بگیریم

حسرت واکسن
ترس از مرگ
حسرت خانه مامان و بابا
و سفر در دل جاده و بساط سفره هفت سین و ماهی قرمزی که دیگر نیست، بوی بهار را آورده، اینطور نیست…!

 

کاش باز هم برسد روزهای خوشی که تمام فکر و ذکرمان شست‌و‌شوی دیوارها، پرده‌ها، قالی ها و خرید برای دور همی های بهار شود… !

دیدگاه‌ها

    1. نوشته
      نویسنده
      زهرا حاجی زاده

      سلام جناب انیس
      خوشحالم که توانستم بخشی از خاطرات خوب کودکی تان را برایتان زنده کنم.
      ممنونم از توجه شما.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *