
بعد از یک روز سخت که پشتسر گذاشتم” درد زیادی داشتم” شب طور دیگری مزه کرده برایم، خوش کیفی تکنفره که میخواهم پای سجاده خرجش کنم.
خودم باشم و خودش.
چادر نمازم را سر میکنم. قرآن کنار دستم و مفاتیح الجنان گوشهی سجادهام. میخواهم زیارت امام حسین را بخوانم، شاید هم دعای “یا شاهد کل نجوا و موضع کل…”
نمیخواهم این ۲۴ ساعت طلایی را مفت از دست بدهم، از طرفی تمرکز هم ندارم. هزار کار نکرده ریخته روی سرم، باید همین امشب همهی کارها را به سرانجام خوش برسانم.
به قول مادرم شیطان با تمام قوا وارد میدان شده که مقابلم بایستد برای یک نبرد تن به تن تا صدای نیازم از سقف زمین بالاتر نرود…
یک لیوان چای تازهدم، یک قاچ هندوانه،
یک برش از کیک تولد و شاید هم یک کفگیر
از باقیماندهی شام حالم را بهتر کند.
خدا که فرار نمیکند.
همیشه هست حتی اگر ما ندید بگیریمش!
دو رکعت نماز میخوانم. اما خبری از حال خوش و اشک نیست. پل مانده آن طرف و من این طرف آب بیخودی دست و پا میزنم برای بودن لابلای آدمهایی که دلشان میخواهد گوشهی امنی در دل خدا برای خودشان داشته باشند.
دلم چای میخواهد و کتابی که از روی میز مطالعه
صدای نفسهایش را میشنوم.
صحرای عرفات، آب زمزم، چای روضه و دلتنگی برای کربلا….
چقدر آرام میشوم وقتی دو قطره اشک
راه را برای دردودل شبانهام باز میکند.
در میزنند انگار خود خدا به سراغم آمده
تا باری از شانههای دلم بردارد.
بغضم دریا شده، طوفانیتر از همیشه، چای عراقی و بینالحرمین و دعا و اضطرار…
هر وقت گریهام نمیآید، روضهی حضرت رقیه را گوش میدهم. خودش میداند که آتش به دلم میافتد
وقتی پابرهنه با دستوپای زخمی در خرابهی شام
عروسک بیپناهی را بغل میگیرم…!
این غم خرّمترین عزایی است که گوشهی دلم سنگینی میکند. سر به مُهر میگذارم “یا لیتنی کنت معکم…”
که ایستگاه عرفه آخرین فرصت است برای من
که از قطار مغفرت رمضان جا ماندم!
دیدگاهها