خیالی که با من قهر کرد!

امروز صبح قبل از آنکه خیالم شیطنت های هر روزش را شروع کند، دستش را گرفتم و به آشپزخانه بُردم.

 

به دور و اطراف خانه ام نگاهی از سر شوق انداختم. و با انرژی و حال خوب مهیای تدارک صبحانه برای بچه ها شدم؛ اما قبل از شروع کار باید خودم را از دست خیال بازیگوشم خلاص می کردم، پس محترمانه دست خیالم را گرفته و روی اُپِن آشپزخانه کنار سفره هفت سین به حال خودش رهایش کردم تا در فراغتی دوباره به سراغش بروم.

 

اما یهویی در همان‌ ثانیه اول حال دلم بد شد. حال و هوای مادری را داشتم که از روی اضطرار بچه اش را به نامادری می سپارد. دلم برایش تنگ شد.

 

اما زمبه بچه ها به ناز و ادای خیالم چربید، دل از او کَندم و به سراغ کارهای خودم رفتم و با حس مادرانه میز صبحانه را چیدم

 

درست کردن ناهار. تلفن زدن به چند نفر برای تبریک سال نو و پاسخ دادن به چند تماس تلفنی و دل مشغولی های روزمره  مرا تا ساعتی پس از اذان ظهر از فکر خیال چموشم غافل کرد.

 

بعد از فارغ شدن از امور منزل سراغ خیالم رفتم، نبود. ندیدمش. هر چه بیشتر گشتم، کمتر احساسش کردم. خیالم رفته بود بی آنکه از من خداحافظی کند. او بی مقدمه برای اولین بار با من قهر کرده بود!

 

خیالم را دوست دارم. جای خالی اش را حس می‌کنم. نمی خواهم قهر کند و دل ازرده شود. تاب دوری اش را ندارم.

آخر در دنیای خیالم آزادی بیشتری دارم، کسی جلودارم نیست و تقریبا به هر چیزی که دلم بخواهد فکر می کنم و با تمام توان داشتنش را آرزو می کنم تا غیر ممکنی را ممکن کرده و خودم را شاد کنم.

 

هر وقت دلم بخواهد می نشینم، می خوابم، می رقصم، شادی می کنم و آواز می خوانم؛ حتی دل به جاده می زنم و از پشت شیشه ماشین شالیزارهای در حال فرار را سیر کرده و دلتنگی هایم را کنار جاده جا می گذارم. برای فرداهای نیامده برنامه ریزی می کنم و موفقیت هایم را جشن می گیرم.

 

در تمام کوچه پس کوچه های شهر قدم می زنم و با همه خوش و بش می کنم.‌ حتی یک بار با یک کودک کار دوست شدم و با هم کنار خیابان ساندویچ سرد شده ای را با ولع گاز زدیم.

 

خوردیم بی انکه فکر بهداشت و تمیزی و سلامت خاطرمان را قلقلک دهد.
نمی دانید چقدر چسبید و به جانم مزه داد.
به خاطر همین چیزهاست که خیالم را دوست دارم و نمی خواهم ترکم کند.

 

گرچه خیلی ها معتقدند اگر در دنیای خیال چیز به درد بخوری بود قبل از من بودند آدم های زرنگی که شکارش کنند و چیزی برای من نگذارند.

 

اما من چنین نظری ندارم

چون منتظر شگفتی، هیجان و یا اتفاق تازه ای در این وادی نیستم. انتظار زیادی هم از خیالم ندارم. همینکه باشد و من بودن و نبودن، حسِ داشتن و رسیدن و وجود اتفاق های غیر ممکن را برای داشتن آینده ای بهتر درک کنم، کافی است.

باشد تا در کنارش رویاهای شیرینم پا به دنیای واقعی بگذارند و من از لذت بودن شان در اوج آسمان ها شادی را بغل کنم و کیفم کوک شود…!

حالا شما بگوئید…

انتظار زیادی است که خیالم در ساختن و درک فرداهای بهتر کنارم باشد و من از تنهایی و تاریکی نترسم و گام هایم را با اطمینان بیشتری به سمت موفقیت بردارم…؟

کاش خیالم را پیدا کنم.‌ وقت ناهارش شده، حتما گرسنه است.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *