محرم که میشه حال و هوای زندگیمون عوض میشه
یه حس غریب دلتنگی، یه نگاه پرحسرت، یه آه تلخ، یه اندوه ناب و یه غصه که بعد سالها هنوز تازهست کلید میندازه و یه راست میاد سر وقت دلمون !
میشینه وسط بغضهامون و یه نوار اشک حلقه میزنه دور چشامون تا یه دل سیر بیتابی کنه برای عزای ارباب کربلا.
برا تنهایی و غربتش، برا مظلومیت و حُرمتش،
برا علی اصغر، قاسم و علی اکبرش، برا علمدارش که وقتی رفت تنهایی عالم آوار شد روی دلش!
از صبح حالوحوصله ندارم. کاغذ هست. قلم هست. من هستم اما هنوز هم یه چیزی برا نوشتن کمه!
قلم لابلای انگشتهام بیقراری میکنه. انگار شرم داره از نوشتن شاید هم بلد نیست یادش رفته که از روز اول با من عهد بسته برا همدلی کردن و همراه بودن!
دلم گرفتهتر از این نمیشه. از چراییاش خیلی سردر نمیارم. اتفاق غریبیه! همه چیز در عین ارومی پر از هیاهوی سنگینیِ!
شاید کمی گریه کردن آرومم کنه. پنجره رو باز میکنم و دل یخزده ام رو رهسپار دیار عاشقی میکنم! میرم تو حسوحال زیارت که درست چهار سال پیش برای اولین بار منو کربلایی کرد.
هوای شهر گرفته و سیاهپوشِ. انگار شب شده و خورشید با یه رُبان مشکی شهر رو آذین کرده!
ابرها هم امروز غربت و مظلومیت حسین فاطمه رو میبارن و من اسیر دل بیتابِ خودمم!
انگار تمام غصههای عالم آوار شده روی دلم. دلتنگم. ناراحتم و با شنیدن قصه کربلا که از تلویزیون پخش میشه
بغضم سرریز میشه از کوچههای همدردی و کمی آروم میشه آتیش گُر گرفته توی دلم و قرار بیقراریم میشه وقتی خاک پای سینهزنهای حسینی رو سُرمهی چشمام میکنم!
دلم میخواد گم بشم میون عزادارانی که چشمهاشوننمناکِ و ورد زبانشون لبیک یا حسین.
اقا جان رخصت میخوام برا هم مسیر شدن با زائران حرمت، با همونهایی که آتش و دود و باروت،
کرونا و بیماری هم جلودارشون نیست و تنها به عشق تو کوچههای فاصله رو پر میکنن!
خوش به حال اهل دل که سرفراز و سرمست هر شب بار دل سبک میکنند به زیارتی و زیارت عاشورا مرهم بغضهای گاه و بیگاهشونه!
کاش اهل کربلا بودم
کاش لااقل زائر هرساله بودم
کاش رخصت داشتم برا پیادهروی اربعین
کاش باز هم قسمتم بشه چای تلخ عراقی
کاش فدائیت باشم آقا…!
کاش…..