
از روستا آمده بود. از جوار گل و گندم، چشمهایش بارانی، قامتش خمیده و تنش رنجور بود. دلش از هجوم سیلابی غم و غصه ترک برداشته بود، پر از حرف بود اما نمیدانست از کجا شروع کند و چه بگوید که به دل نازنین صاحبخانه هم بنشیند! تنها بود. آرام و قرار نداشت.
روبروی بابالجواد دست به سینه ایستاد. اذن ورود خواست. سلام داد و از دلتنگیاش برای آقا حرفها زد.
ای اجابت کنندهای که هیچ کس را ناامید از بارگاهت باز نمیگردانی… دلتنگ زیارتت بودم و خدا را شکر که قرعه به نام من افتاد تا رسم عاشقی به جا آورم.
آقا جان از راه دور و با انبانی پر از امید و اشتیاق خودم را به اینجا رساندهام تا التماست کنم که گره از کار اهل روستا باز کنی که از کودکی تو را کلیددار دلهای نیازمند و مرهم دردهای کهنه یافتم.
ای تنهاترین صدا در خلوت من پناهم بده که پناهی جز تو ندارم
و به امیدی پا در مسیر زیارت گذاشتم.
بغضش که ترکید، با چشمانی مملو از اشک و نیاز پیغام و پسغام
اهالی روستای کویریاش را با آبوتاب به صاحب حرم گفت.
از خشکسالی و زراعت بیحاصل هم ولایتیهایش، از کلعباس و پسر معلولش که قصه پرغصهاش آوازهی هفت آبادی شدهبود و از بیبی سکینه و چشمهای کمسویش و…
ساعتی بدین منوال گذشت و پیرمردِ بقچه به بغل به رسم ادب دو زانو همانجا نشست و تسبیح به دست برای آرامش دل بیقرارش ذکر گفت و حرفهای نیمه تمامش را تمام کرد.
صدای اللهاکبر موذن را که شنید با آب حوض وسط حیاط که ماهیهایش هم غسل زیارت کرده بودند، وضو گرفت و نمنمک عصا به دست به سمت حرم راه افتاد. در صحن جای سوزن انداختن نبود.
خیل عاشقان گرداگرد ضریح ابراز ارادت میکردند و با گویش و لهجههای متفاوت از تبوتاب افتاده بر جانشان قصهها میگفتند که آقا رسم میهماننوازی را به خوبی بلد بود.
نگاهش که به ضریح افتاد، چشمهایش بارانی شد، سجدهی شکر به جا آورد و در صف نمازگزاران ایستاد.
احساس سبکبالی میکرد، گویا کولهبار غمش را در همان بدو ورود مقابل بابالجواد بر زمین گذاشته بود. دیگر شانههای دلش از بیپناهی درد نمیکرد و هوای دلش عجیب بهاری شده بود. بعد از نماز و دعا مهیای رفتن شد که اهل روستا چشمانتظار قاصد خوشخبر لحظهشماری میکردند.
به نظر میرسید زائران دردها و رنجها را از جانشان تکاندهاند. آرامش خاصی در چهرهها موج میزد و سبکبالی غیر قابل وصفی در جانشان دیده میشد. چشمهایشان گریان بود و بوی دلتنگی در فضا پیچیده بود که پیرمرد با نگاه ملتمس از حرم دور شد…
َ
دیدگاهها