
همیشه قبل از نوشتن مطالب رو تو قفسه ذهنم مرتب و بسته بندی میکنم تا وقت پیادهسازی طبق فرمول پیش برم و بهترین نتیجه رو با کمترین میزان خطا بگیرم
دیروز هم همین تصمیم رو داشتم
آفتاب عصرگاه از پنجره به اتاق می تابید.
محیط آرام و ذهنم آماده بود تا بنویسم
اما خب چیزی ننوشتم
خودکار در میان فشار انگشتانم بیحرکت ایستاد و همراه من صفحه سفید کاغذ رو دید زد
ای بابا پس کلمهها کجا رفتند. تا چند دقیقه قبل که اینجا بودند و با زیر شلواری جلوی چشمانم مانور می دادند
صدای تقه دَر خلوت میان من، قلم و کاغذ رو به هم زد. دختر قشنگم بود که دلش هوای بازی با من رو کرده بود
وقتی کارهام طبق برنامهریزی جلو نمیره.
وقتی نمیشه چیزی که من دوستش دارم
بغض می شینه تو گلوم و با خونسردی تمام
برای ترکیدن لحظهشماری میکنه
البته از حق نگذریم، اغلب همین اتفاقات یهویی و هیجانها و کارهای پیش آمده که جایی براشون تو زندگی ۲۴ ساعته باز نکردم، میشن یه چراغ تو ظلمت دلم که راه نوشتن رو برام باز میکنن.
من رو دلگرم زندگی و حالم رو بهتر می کنن
میدونم که اگه اینها هم نباشه دلم تنگ میشه برای جاهای خوب زندگی که مدت هاست از دیدم مخفی شدن.
من دنیا رو از نگاه خودم میبینم و معمولا به خودم سخت میگیرم. اما وقتی از چشم بچه ها به زندگی نگاه میکنم، زندگی شیرین تر میشه و ارزش تجربهکردن خیلی چیزها رو از دریچه نگاه خاموشم پیدا می کنه.
حتی بیدارکردن حسرتی دیرپا در درون یه بزرگسال نوپا.
تصمیم گرفتم به میل دخترم باقی روز رو بگذرونم.
اتفاقا چقدر هم خوش گذشت
ساعتها با هم به ساز دلمون رقصیدیم
و خوش بودیم
با دخترم دومینو بازی کردم
با هم بساط شام رو مهیا کردیم
و بعد من تو خلوت شبانه
درست وقتی که آسمون پر از ستارههای پر سو و کم سو شده بود
به خالی کردن انبان دلم از کلمات تلنبار شده پرداختم و چقدر این کار برایم شیرین و دلچسب بود.
نیم روزی طبق قاعده و قانون خودم، طبق برنامه ریزی پیش نرفتم؛ اما راضی هستم از اینکه جرات متفاوت بودن و متفاوت اندیشیدن رو بعد مدتها در درونم بیدار کردم و کاری رو انجام دادم که جایی تو برنامه ریزی روزانه براش خالی نکرده بودم.
آخ که چه روزگار بدی شده.
دلمون در تلاطم و حالمون به خاطر امواج کوچک و بلندی که ناگهانی هر روز بر سر راهمون قرار می گیرن
دائم بالا و پایین میشه و کودک درونمون بیشتر وقتها از زمان عقب می افته و البته خواب رو به بیداری ترجیح میده…!
آنطور که فکر میکردیم نشد
حبس خانگی طولانی شد
و دوره چهارم کرونا هم از راه رسید
حالا ناچاریم برای خوب کردن حالمون
هم بازی بچه ها شده
و به سالهای دور پناه ببریم
سالهای کودکی که پیرامونش سکوتی بود
که می شد
در سایهاش خوابید و هرگز نترسید
حیاط پدری و اشرشته ای که همسایه ها هم
در خوردنش سهیم بودند.
دور همیهای دوستانه که بهانهاش سریالی بود
که هفتهای بک بار پخش می شد.
جمعه گردیهای فامیلی که خستگی و ملال
یک هفته کاری رو از جانمون به در می کرد
اما حالا یه مدت طولانی شده که همه چیز به خواب رفته حتی آرامش خونه که دلداری مادرانه رو همراه داشت
حالا یه طوری شده که هیچکس به فکر خودش نیست
همه چیز در هاله ای از ترس و تردید قرار گرفته
همه آرزو می کنن کاش دنیا یه نفس راحتی بکشه
هیچ دلی شور نزنه. هیچ کس مریض نشه
بدبختیها تموم بشه و ما زنده بمونیم
زندگی کنیم و بدون نگرانی به صبح سلام کنیم
بدون اینکه خبر تلخی دامن دلمون رو پر از شقایق های بی رنگ و بو کنه
بمونیم و دوام بیاریم و قصه این روزهای پر غصه رو برای آدمهایی که قراره فردا تو آسفالت همین خیابون ها
بی خبر از حال بد دنیا قدم بزنن، بگیم
که این انتظار شیرین آدم
رو تا ابد با شوق زنده نگه می داره
چه رویای قشنگی
فکر می کنم کویر دلم
در برابر ابشاری از آب گوارا قرار گرفته
شرشر آب گوش نواز و دلرباست!
کاش این رویای شیرین هیچوقت تموم نشه…!
چقدر به دلم نشست، موفق باشی زهرای عزیز.