روز اول مدرسه

دختر خاله ام خیاط ماهری بود. و همه از سلیقه و هنر ایشان در فامیل تعریف می کردند. از مادرم قول گرفت که مانتوی مرا خودش بدوزد. مانتوی نارنجی با یک یقه بند کاموایی سفید که درست روز قبل از مدرسه آماده شد.
شور و حال عجیبی داشتم. احساس رضایت در وجودم لبریز بود. و خودم را خوشبخت ترین آدم روی زمین می دانستم. آن شب با همان مانتو خوابیدم. اصرارهای مادرم هم برای عوض کردن لباسهایم کار به جایی نبرد.
صبح که از خواب بیدار شدم. هوا به مهربانی روز قبل نبود. باران می بارید و هوا سرد بود.
پدر خدا بیامرزم اصرار داشت که مرا به مدرسه برساند. اما من می خواستم طبق قرار قبلی با دوستانم راهی مدرسه شوم.
همینکه در حیاط را باز کردم. چشمهایم از تعجب چهار تا شد. تقریبا همه بچه ها دست پدر یا مادرشان رآ گرفته بودند!
الکی عصبانی و ناراحت شدم😉
پس قول و قرارمان چه؟!
دروغ چرا. ته دلم قند آب می کردم. خوشحال شدم. حالا من هم بهانه داشتم روز اولی با پدرم اولین تاتی تاتی های درس خواندن را بردارم!😃😃😃
پدرم‌ وانت سبز رنگی داشت.‌ هر کاری کرد، روشن نشد.
بلاخره با هُل دادن روشنش کردیم و با ذکر صلوات همه با هم به سوی مدرسه راه افتادیم.
فقط لیلا بود که گریه می کرد و چادر مادرش را رها نمی کرد.
یادش بخیر! مادر بزرگم‌ با کیسه ای به بدرقه ام آمد. به تعداد بچه ها و حتی چند تا بیشتر سیب سرخ برایم آورده بود. با لقمه های کوچک نان و پنیر. دائم می گفت: تنها نخوری. زهرا جان به دوستانت هم بده.
این تقریبا کار هر روزش بود.‌ و من با لقمه های نان و پنیر مادر بزرگم در مدرسه و هئیت ژولی مشهور شده بودم.‌ کیف می کردم از اینکه همه مرا دوست داشتند.
اما این خوشی با ناخوشی نابهنگام مادر بزرگم‌ ته کشید.
چند روزی از زمستان نگذشته بود که سرمای سختی خورد و در رختخواب افتاد.
دیگر از لقمه های خوشمزه خبری نبود.
یادش بخیر! یک روز که گوشه حیاط به بازی بچه ها نگاه می کردم. خانم معلم مرا صدا کرد.
با هم رفتیم کلاس. کنار من روی نیمکت نشست و با هم‌ نان و پنیر خوردیم.
گفت: تنهایی از گلویش پایین نمی رود.‌
خدایی لقمه هایش هم به موقع بود و هم خیلی خیلی خوشمزه.
از آن موقع سالها گذشته، اما هنوز هم مزه آن نان و پنیر استثنائی را فراموش نکردم!
خدا را شکر. بعد از چند روز حال مادر بزرگم خوب شد و داستان لقمه های نان و پنیر هم از سر گرفته شد!