امروز موقع درست کردن غذا یک ایده برای نوشتن مثل خوره افتاد تو جونم. تکتک سلولهای مغزم در یک هماهنگی زایدالوصفی شورش کردند و به تکاپو افتادند.
تا من کلمات جدید رو استخدام کنم و پرچین زیبایی از به زنجیر کشیدن کلمات سرگردان در ذهنم بسازم و خود درونیم رو خلاص کنم از همهمه وسوسه برانگیزشون که اختیار دست و دلم رو تو مشتشون داشتند…
اما نشد که بنویسم!
آخه درست در مرحله حساس آشپزی بودم که باید هنرمندانه معجون محبت رو به مواد اولیه اضافه میکردم و منتظر نتیجه، چشم از قابلمه غذا برنمیداشتم.
نمیدونم تا حالا این حس رو تجربه کردید یا نه…
یه حس شیرین پر استرس که ناچاری خودت رو کنار بکشی و از دور کودتای کلمات خاص و ویژه رو در میدان مغزت نظارهگر باشی…
در حالیکه صدای ارام و وسوسه برانگیز قلم و بیقراری کاغذ برگهای سفید و غلیان هیجان نوشتن هم نمیتونن تو رو از تصمیمت منصرف کنن.
و هیچکس جز خودت از پیشروی مرگبار اندوه، تو بارانداز دلت خبر نداره و تو همچنان با حسرت رژه مغرورانه کلمات رو جلوی چشمانت می بینی و دلت میخواد تکلیف امروزت رو سیاه مشق کنی…
اما باز میایستی. مقاومت میکنی…
آخه تو همسری،مادری و احیانا یه شغل پارهوقت هم داری و نمیتونی برای شکارچی بودن و صید نابهنگام کلمات بهانه شیرینی بتراشی و جوابگوی نگاه میهمانان و آشناهای غریبه باشی.
پس به ناچار تسلیم کودتاچیان شده و از تهمانده احساس مادرانهات برای خاموش کردن ساز دل پرسوزت بهرهها میبری و ترجیح میدی میزبان، مادر و همسر باشی تا صیاد وقتنشناسی که هیچکس درکش نمیکنه…..!
حالا که کارهام تموم شده و تو چارچوب همسری و مادری الکم رو آویزون کردم، هرچی فکر میکنم به قاعده روز توان نوشتنم نیست و از ایده قبراق و سرزنده نیمروزی چیزی جز چند جمله نامفهوم و خطخطی نمونده که دلم رو به داشتنش خوش کنم و جرات قلم به دست شدن داشته باشم که کاش و ای کاش زمان تعریف شدهای برای نوشتن بود و گوشه دنجی برای نوشتنهای گاهوبیگاه خودم داشتم.
کاش جایی بود تا از دست خودم به خاطر بعضی از ترسهام که باعث شدند صدای در گلو مانده دلم رو به موقع نشنوم و روزهای متوالی در اندوه نشدن، نرفتن و انجامندادن، چای سرد و بیرنگی رو کنار پنجره احساساتم بنوشم و به خاطر فرار مرگبار لحظهها دم نزنم، شکایت کنم….
اینکه میگن در مورد نوشتن آقایون از ما فارغبالتر هستن و توجه به احساساتشون در زمینه نویسندگی ملموستر و عینیتر و در عین حال باور پذیرتر از توجهی است که به ما میشه؛ زیاد هم غیرواقعی به نظر نمیرسه…
کاش هر وقت دلتنگ نوشتن آواره کوچه بازار احساسات تبدارمون میشدیم، آفتاب کمی زودتر طلوع میکرد و دیرتر غروب تا فرصت مرمّت دیوان دل به فردای نیامده موکول نمی شد….
کاش… !