روز حسرت

 

امسال اول مهر برای من فقط یک روز پاییزی بود.
آماده‌کردن‌ صبحانه، بیدار‌کردن بچه‌ها، لقمه‌گرفتن، از زیر قران رد‌کردن و عکس خاطره‌انگیز انداختن در لیست کارهام نبود.

 

زودتر از همیشه بیدار شدم و پلک‌های خسته‌‌ام را به مدارا خواندم. همان‌جا گوشه‌ی تخت زانوهایم را بغل کردم، نشستم. کاری برای انجام‌دادن نداشتم.

 

روز بازگشایی مدارس بود، ولی در خانه‌ی ما هیاهو و ذوق و ولوله‌ای نبود. بچه‌ها خواب بودند و خوشحال از نرفتن.
نیم‌خیز و بی‌حوصله تا کنار پنجره رفتم، بازش کردم و با ولع هوای پاک صبحگاهی را بلعیدم تا مگر از سرم بیفتد این خواب آواره که خیال رفتن  نداشت و پشت پلک‌هایم کمین کرده بود.

 

با اشتیاق شهر را به تماشا نشستم.
هوا گرگ‌و‌میش بود
و درخت‌ها لباس پاییزی بر‌تن کرده بودند.
دلم غنج می‌زد برای شوق و ذوق بچه‌های کلاس اولی که محکم چادر مادرشان را چسبیده بودند و با گام‌های کوچک‌ در حال هروله سر از پا نمی‌شناختند.

 

به یاد خودم افتادم. دعوتش کردم پای پنجره و مرور کردم تمام ردّ‌پای مادرانه‌ام‌ را که در روزهای خوش مدرسه روی میز صبحانه در کنار چای و لقمه‌های نان‌و‌پنیر بساطش پهن بود. دلبرانه‌هایی که با‌ عشق لای دفتر‌و‌کتاب‌ بچه‌ها جاساز می‌کردم.

 

ساعتی که گذشت. کوچه خالی از بچه‌ها شد، بی‌حوصله  پنجره را بستم‌ و رفتم به آشپزخانه برای درست‌کردن پن‌کیک شکلاتی، حسابی قندم افتاده بود، دلم‌ می‌خواست با یک کفِ دست نان از خجالت شکمم در‌بیایم که به غار و‌غور افتاده بود!

ناامید نمی‌شوم. نباید شانه‌هایم را از بار انتظار خالی کنم. باید چشم‌به‌راه بمانم برای فردایی که دلم می‌خواهد هر‌چه زودتر از راه برسد!

 

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *