روز محاکمه

به پیشنهاد یک دوست سری به یادداشت‌های قدیمی‌ام زدم. مطالب کوتاهی که در یک مجموعه‌ی پراکنده این‌ور و آن‌ور نوشتم.

 

افتضاح بودند.‌ پر از غلط‌های ویرایشی
با ادبیات سنگین و قلمبه‌سلمبه و در مواردی گویش
کوچه خیابانی که خب در نگاه اول حسابی تو ذوقم‌ خورد.

 

خودم را پای میز محاکمه کشانده و به باد سرزنش گرفتم. یادم نیست چه چیزهایی بارش کردم،
اما هر‌چه بود حرف از گل‌و‌بلبل نبود.
اشکش در‌آمد و خجالت کشید.

 

کم‌کم داشت دلم به حالش می‌سوخت،
عنقریب بود که میز محاکمه را ترک کنم،
دو‌دل بودم که کارم درست است یا نه،
که دیدن  یک پیام کوتاه آنچنان بهمم ریخت
که بی‌خیال محاکمه شدم.

 

“خانم  فلانی خدا رو گم کردم. نمی‌بینمش.
اگه سراغی ازش داری، بگو.
من‌ چند هفته‌ست سجاده‌ام رو جمع کردم
و گذاشتم تو کشو تا چِشَم بهش نیفته،

 

مگه نمیگی خدا آدرس همه‌ی خونه‌ها رو بلده
پس چرا خونه‌ی ما نمیاد؟

و چند بار این جمله‌ی آخر را تکرار کرده بود.
در نگاه اول ترسیدم. خشکم زد. بعد تعجب کردم.
نگران شدم. کُپ کردم. جا‌خوردم.

 

صدای قلبم را می‌شنیدم که مرتب آلارم می‌داد،
هشدار می‌داد که حسابی جا‌خورده…
یک عالمه سوال داشتم از این نازنین بانو
که چرا سراغ خدا را از من می‌گیرد؟

 

ساعتی فکر کردم اما به نتیجه‌ای نرسیدم،
فکرم درگیر دو‌دوتای خودم بود، در حال ویرایش ذهن‌و‌خیالم بودم تا مگر قلابم گیر کند به کلمات
و محتوای جدیدم شکل بگیرد.

در حیص‌و‌بیص پیام دادن بودم که نوشت” چی شد؟
تو هم از خدا بی‌خبری؟”
نمی‌دانستم چه بگویم که کارخرابی نکنم
و نگاهش از این بدتر نشود.
بالاخره بعد از کلی فکر کردن نوشتم.

 

دوست خوبم به گمانم خدا مثل همیشه به سراغت آمده‌. احتمالا خسته بودی، زود خوابیدی و در خواب عمیق متوجه نوازش‌های مهربانش نشدی.
فکر نمی‌کنم از حالت بی‌خبر باشد.
خودش را نشان نمی‌دهد، ولی در دلت جا‌خوش کرده
و تمام نیازهایت را ناز می‌کند.

 

تا همین یک ساعت پیش نگران، منتظر پیامش بودم.
بالاخره پیام داد: ” امروز خدا رو تو تاکسی دیدم.
همون جا که راننده گفت پزشک حاذقی رو می‌شناسه
که حاضره درد بی‌درمون مادرم رو چاره کنه”

 

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *