
روزهای آخر ماه رمضان بود و من حال و حوصله نداشتم . چند روز بیشتر از مراسم چهلم پدربزرگ نگذشته بود و هوای خانهمان کاملا ابری بود.
دلتنگی و بغض و گریه و ناراحتی قصه هر شب خانهمان بود. خاطره بازی میکردیم و سعی داشتیم با یادکردن از پدربزرگ بچهها خودمان را گول بزنیم و برای چند ساعت با بودن در فضای دوستداشتنی روزهای خوش گذشته که هنوز پدربزرگ آسمانی نشده بود، آبی بر آتش درونمان بزنیم.
صبح آن روزِ بخصوص به خاطر خوابی که دیده بودم هراسان بودم. چندین بار خوابم را مرور کردم اما چیز دندان گیری به خاطرم نیامد؛ یقین داشتم که خواب متفاوتی بود. در جهانی دیگر که کاملا برایم غریبه بود!
تنها راه خوب شدن حالم نوشتن بود. خارج شدن از دنیای اطرافم و من عجیب دلتنگش بودم.
دلتنگ قصه بافتن و بازی با کلمات که هنوز در خانه ما مرثیه برپا بود و من در خرابههای برجای مانده از افکار آشفتهام زانوی غم بغل کرده بودم و اشکهایم مجال زندگی را از من گرفته بود!
پدر همسرم را خیلی دوست داشتم جنس مهربانیاش با من جور دیگری بود، هر کاری میکردم نمیتوانستم از فکرش بیرون بیایم.
از اینکه مبادا جایش سرد باشد و چای گرمش به راه نباشد. گرسنه باشد و دلتنگ دیدن بچهها، بیمار باشد و قرص مسکّنی در جیب کتش نداشته باشد و طاقتش طاق شده باشد!
میدانم برای شما سمفونی خندهداری است هم مسیر شدن با شوریدگی من و باورکردنی نیست حال بیحال من که من زهرای بیقراری بودم که حتی بلد نبودم آقای همسر را آرام کنم!
بغض فروخوردهام فریادی بود که از هوار شدنش میترسیدم. در اندیشه خوابی که دیده بودم مقابل کتابخانه غرق افکار خودم بودم که تلفنم زنگ خورد. حوصله نداشتم جواب بدهم و چه خوب که مرد ناشناس کم حوصله نبود و صبوری کرد تا من تصمیمم را بگیرم.
مودب بود و صدایش پر از تواضع و متانت که نتوانستم نه بگویم.
میخواست فایل خاطرات مادر مرحومش را ببینم و در بازنویسی خاطرات همراهیاش کنم.
حالم مساعد نبود و این چیزی نبود که همکاران و دوستانم در جریان آن نباشند و خود این برایم سوال بود که چرا دوست خوبم مرا برای این کار در نظر گرفته که احتمالا میخواست من با قدمزدن در کوچهباغهای خاطره از اندوهم فاصله بگیرم!
و این چه ترفند هوشمندانهای بود!
دلودماغ نوشتن نداشتم؛ اما بدم نمیآمد با کلماتی که مدتها بود در حصار ذهنم کمین کرده بودند، برای احیای خود مُردهام کمی مراوده کنم که شاید تاب بیاورم اندوه ندیدن و نداشتن پدربزرگ را!
اولین و آخرین خاطره را خواندم.
کاملاً متفاوت و با ادبیاتی خاص که با دنیایش غریبه بودم؛ ولی خاطره آخر مادرانهای بود که دوستش داشتم. به دلم نشست. ذوق کردم و با خواندنش یک دل سیر گریه کردم.
احساس کردم نوشته را دوست دارم. مادر را میشناسم و جنس اندوهش را بلدم. معطل نکردم. مثل بعضیها کلاس نگذاشتم که وقت ندارم و چنینم و چنان و همانروز جواب مثبت دادم.
و تا همین حالا مشغول نوشتن خاطرات این فرزند خلف بودم که میخواست یاد و خاطرات برجای مانده از مادرش را از دهلیز و ذهن خاک خورده اقوام دور و نزدیک بیرون کشیده و تصویر کند تلخ و شیرینی دیروزهای امروز را!
چند ماه درگیر فرازوفرود قصهها شدم. با آنها زندگی کرده و با قهرمان خاطره همدردی کردم. ساعتها نفسبهنفسش گریه کردم. خندیدم. متاسف شدم و گاه پر از هیجان و چه خوب که کارفرمای عزیز به همان میزان که سختگیر بود در انتخاب واژهها، صبوری کرد برای قلم نوپای من که تازه تاتیتاتی راه رفتن را در شناسنامه ادبیاش ثبت کرده بود!
و امروز که باید آخرین خطهای این کتاب خاطرات را بنویسم، بیبهانه پر از بهانهام. حس نوشتن ندارم و میخواهم هنوز در هوای قصه نفس بکشم و در کوچههایش قدم بزنم که خو گرفتم به بودن در چاردیواری خانهای که قاب آینهاش را هم با دستهای خودم مرمّت کردم تا چیزی جز شورِ بودن را تصویر نکند…..!
دیدگاهها