
دیروز بعد از مدتها دوستی را دیدم که واقعا از بودن در کنارش لذت بردم.
البته هر دو حس و حال خوبی داشتیم چرا که قرار یک ساعته ما حدود سه ساعت طول کشید.
از دلتنگی هایمان، روزهای خوش و ایام کرونا و حتی از بیماری و مرگ عزیزانمان حرف زدیم، از اینکه این روزها دلتنگ دورهمی های فامیلی با گوشی و تبلت پیوند اخوت بسته ایم.
و البته در این میان به تعریف بخشی از تجربه های کاری مشترکمان پرداختیم و از یاداوری انها غرق در شادی شدیم؛ اما برایم جالب بود هرچیزی که برای دوستم در مورد کار تلخ و ناراحت کننده بود و گاهی اوقات باعث عصبانیت او شده بود، برای من یک امر طبیعی و گاه اشتباه غیر عمد و حتی خنده دار و جالب به نظر می رسید.
این همه تفاوت در برداشت از یک اتفاق مشترک برایم جالب بود.
یعنی تا این حد زاویه نگاه ما نسبت به رویدادهای پیرامونمان متفاوت است؟
البته این امر در مورد خواهر و برادرهایی که دوره کودکی همزمانی داشتند، نیز صدق می کند و معمولا بدیهی تر نیز به نظر می رسد.
وقتی بچه های دیروز و والدین امروز به سالهای کودکی برمیگردند هرکدام تعبیر متمایزی از اتفاقات حادث شده از آن زمان دارند و هر کدام با نگاه خودشان و البته خاص و متمایز از دیگری رویداد مورد نظر را تعریف می کنند.
این یک مهارت است که هر کدام از ما داستان زندگی مان را به دلخواه و با برداشت خودمان از دریچه نگاه تیز بین مان چنان تعریف کنیم که شنونده را سرشار از هیجان در جایش میخکوب کند.
اما من می خواهم نگاهم را از گذشته بردارم، خوب یا بد، هر چه بود تمام شده و وقت صرف روزهای تمام شده کردن چیزی جز فرسودگی زمان نیست.
می خواهم به جای دیروزهایی که گذشت، چشم انداز خودم را از آینده بنویسم.
اینکه دوست دارم در سه سال اینده در کدام موقعیت اجتماعی باشم؟ دوست دارم با چه کسانی آشنا شوم؟
به چه موقعیت اقتصادی برسم و حتی چند سفر داخلی و خارجی را تجربه کنم؟
دلم می خواهد چند صد کتاب خوانده و با نویسندگانش معاشرت داشته باشم؟
دلم می خواهد چند محتوای مفید تولید کنم؟
دلم می خواهد کدام رویایم را به صورت کتاب به تصویر کشیده و به آن بپردازم؟
اینها و ده ها آرزوی کوچک و بزرگِ دیگر را در لوحی از دفتر ذهن و برگی از دفترچه طلایی ام ثبت کردم.
تا با ویرایش مسیر زندگی ام، برنامه ریزی کنم، تلاش کنم و هدفمند زندگی کنم تا روزی داستان فرداهایم را که با دستهای خودم ساخته ام را به شادی و با افتخار بنویسم.
در اولین قدم برای خودم بهترین دسرها و پیش غذاهای فکری را آماده می کنم، خودم را در آیینه درونی ام رصد می کنم تا بر اساس توانمندی و استعداد و مهارت هایم استارت بزنم و در میانه راه فقط به خاطر خالی بودن باک ماشین از ادامه سفر باز نمانم که در آن صورت افسوس بیشتری نصیبم خواهد شد!
نوشته خوبی بود زهرا جان
👏👏
من دوست داشتم
زهرا جونم چقدر و چقدر و چقدر دلم خواست😔
دلم یکی رو خواست که ازش هیجان بجوشه و برنامه ریزی و تصمیم و امید….
دلم گرفته و با خوندن این یادداشت دلم برای روزهایی که دلم گرفته نبود تنگ شد😚
ممنونم زینب جان که اینقدر راحت برام حرف زدی
اما کاش دلت گرفته نبود ، گرچه این روزها و لحظه ها هم یه جور چاشنی هستند که خیلی وقتها به اقتضای غذایی که می خوریم، بودنشون طبیعی و لازمه.
اما امیدوارم زیاد به خوردن این غذاها عادت نکنیم .