
دیروز از آن روزهای طلایی برای من بود
طلایی از آن جهت که به یک سفر اجباری، پر از هیجان، استرس، شادی و غم، دعوت شدم.
به یک کتابفروشی صاحب نام که پر بود از کتابهایی که من دوستشان داشتم و دلم برای دیدن دوباره آنها تنگ شده بود.
آنها هم از دیدن من جا خوردند؛ اما خیلی زود خودشان را جمع و جور کرده و شروع کردند به حرافی و تعریف از خود تا در دلم جایی برای خودشان باز کنند و خودشان را در کتابخانه کوچکم جا بدهند.
به لطف شهردار منصف شهر کتاب اجازه داشتم به تک تک انها نگاه کنم. ورق بزنم و چند دقیقه ای با آنها خلوت کنم.
در پیاده روی دلشان با آرامش خیال قدم بزنم و غرق در محتوا حال خودم را خوب کنم.
با کلمات نمی شود توصیف کرد حس و حال قشنگی را که من غرق در آن بودم.
به لطف دانشگاه و کارورزی این توفیق اجباری نصیبمشد.
هیجان زده بودم. تا ظهر تقریبا دعوت چند کتاب کله گنده را به صرف چای پذیرفتم.
خیلی کیف داشت. اینکه به خانه هایشان بروی، چای و قهوه ای بنوشی و پای صحبت آنها نشسته ،درد و دلشان را بشنوی.
قصه بعضی از آنها تلخ بود، اشکم را در آورد.
اما بعضی از کتاب ها حال و روز خوبی داشتند.
دست چین کردم بعضی از کلمات را و گلچین کردم محتواهای دلخواهم را که روح و روانم را قلقلک می دادند.
روح گرسنه ام بعد از مدتها یک دل سیر غذا خورد.
انواع پیش غذاها و تنوع رنگارنگ شان با طعم های به یاد ماندنی و دسرهای خوشمزه ای که رنگو لعابشان روح و روانت را با خودش به دوردست ها می برد، جایی که دوست داشتی توقف کنی و از بودن در کنار واژه ها لذت ببری.
زمان سفر که تمام شد. گر چه دلم نمی خواست اما میز غذا را و جمع دوست داشتنی کتابها را به امید فردا ترک کردم.
اعتراف می کنم که پا گذاشتن به جاده و سفر کردن با وجود کرونا به میلم نبود، اما بدجور به دلم نشست و شادی متفاوتی را نصیبم کرد.
این سفر بیش از یک ماه به درازا می کشد و من ناخواسته در دلم استاد راهنمایم را تحسین می کنم!
دیدگاهها