اسفند هم شبیه خیلی از ما آدمهاست.
نه سرمای زمستان رو داره و نه دلتنگی غروب بهار رو.
از اینجا رونده و از اونجا مونده.
اما خب یه طور خاصی برای خودش مستقل عمل میکنه.
یه کارهایی رو بلده و انجام میده که سالهاست مُهر شده تو پیشونیش و هیچ وقت هم یادش نمیره!
بیشتر مواقع از دویدنهای تکراری نفس نفس میزنه
ولی خستگی رو بغل نمی کنه!
سر فرصت به تک تک خونهها سر میزنه و یه چمدون شور و اشتیاق وسط پذیرایی خونهها جا میذاره، انگار دلش برای ما که مدام در حال دویدن، لحظههای زندگیمون رو از دست دادیم، میسوزه!
البته ما هم بیانصافی نمیکنیم و قدر این محبتش رو میدونیم. با اینکه هممون غصه داریم، دلتنگی داریم، مریض داریم و هزار تا مشکل ریز و درشت اما برای چند روز همه رو بقچهپیچ می کنیم و میذاریم ته ته دلمون و چراغش رو هم خاموش میکنیم
تا هیچکس بویی از وجودشون نبره.
بعد لباس فرم یک شکل میپوشیم و وایبر، وایمکس
و واتساپ رو چند روز کنار میذاریم
و وایتکس دست میگیریم و یکدل میشیم.
گردوخاک ،تارعنکبوتها و هر چی آلودگی که چسب شدن
به درودیوار خونه رو با وسواس پاک میکنیم.
فرقی هم نمیکنه صاحب یه اتاق ۳۰ متری
یا آپارتمان ۸۰ متری باشیم
خونهمون حیاط داشته باشه یا حیاط خلوت
ویلا داشته باشیم یا یه ساختمون چند طبقه
همه شبیه هم میشیم حداقل برای چند روز تا از قافله عقب نمونیم و خونههامون رو مثل دسته گل نو نوار میکنیم.
اما بعضیها شاگرد اول میشن چون زرنگتر هستن و کاربلد. این وسط یه سری هم به سر و گوشه دلشون میزنن و با کمی مهربونی و گذشت کینههای تلنبار شده
و ناراحتیهای تاریخ مصرف گذشته رو از دلشون پاک میکنن
تا سبک بشن، آروم بشن و شکوفههای لبخند
بشینه رو لبهاشون.
منم میخوام تا بهار نشده یه سری به پستوی دلم بزنم، کمی از آت و آشغالها و فکر و خیالهای بیخودی رو بندازم دور تا بار دلم سبک بشه و موقع سفر و دیدوبازدید برق نگاهم پر از مهربونی باشه و بتونم پرده خاکستری برجای مونده از دلآشوب های گاهوبیگاهم رو کناری بگذارم برای تابیدن نوری که مدتهاست پشت پنجره نگاهم کمین کرده و هیچوقت هم هم بیتاب نمیشه!
اما همین کار روتین رو هم خیلیها از همسایههامون نمیتونن انجام بدن
چون درگیر جنگ و آشوب و ویرانی هستن!
حال و هوای عجیب و متفاوتیِ!
یه نفر کتوشلوار برند میخره و
یه عزیز دنبال لباس دست دوم برای بچههاشه.
یکی موادغذایی و گوشت و سبزیجات فریز میکنه
و یکی هم تهمانده ساندویچی رو که افتاده گوشه خیابون، سق میزنه.
یه نفر برای وضع حمل بچهاش تو مطب شخصی
جا رزرو میکنه و مادری هم بچههای صدقه بگیرش رو
از کنار خیابون جمع میکنه
یکی برای تهیه بلیط و مسافرت تو کشورهای
خارجی این درواون در میزنه
یکی هم دربدر دنبال لاستیک دسته دوم
برای موتورشه تا شب عیدی بیکار نشه..
رنگ شهرمون تو این چند سال اخیر خیلی خاکستری شده، شاید به خاطر اینکه درد، رنج و غم و غصه مسری نیست، واگیر نداره و تا وقتی تو چارچوب خونه خودمون قد علم نکنه، متوجه آه سینهسوز پدرهای بختبرگشتهای نمی شیم که خجالت زده بچههاشون شبها روی رفتن به خونه رو ندارن…!
کجای شهر زندگی میکنی؟ بالانشینی یا پایین نشین؟!
گرچه فرقی هم نمیکنه؛ فقط باید صدای زنگ وجدانمون رو به موقع بشنویم و بیخیال همسایههای چند محله پائینتر نشیم تا عید همه اگه گلستان هم نمیشه،
پر از گلهای پژمرده نشه…!
آخه آباد کردن باغچههای حاشیه شهر
که آب به اندازه کافی ندارن خیلی سخته…!