
فرصت کم بود و کار زیاد، نگران بودیم و دلواپس که نتوانیم به موقع خودمان را به صف استقبال کنندهها برسانیم..
ساعت خواب و خوراکمان بهم ریخته بود و این آخریها خوردن غذای حاضری و تکراری جزء لاینفک زندگیمان. احساس میکردیم حرکت عقربههای ساعت سریعتر از قبل شده، هر چقدر به پاهایمان شتاب بیشتری میدادیم باز هم از نفرات برگزیده نبودیم!
خورشید هم جور دیگری شده بود، بیتابتر از قبل زودتر از موعد از سر و صدا و بدو بدوهای اهل زمین خسته میشد و چهره در هم میکشید و کرکرهی نگاهش را بر روی زمین میبست تا بر سنگینی پلکهایش چاره کند!
هیچ چیز سر جایش نبود؛ انگار در طول سال دست روی دست گذاشته بودیم و چربیها و گرد و خاک نشسته بر جان خانه را ندید گرفته بودیم و حالا درست در دقیقه نود بدون کوچکترین رافت انسانی🥰 حکم تخلیه گرفته و سعی داشتیم دگردیسی و دگرگونی و انقلابی در بندبند خانه راه بیندازیم.
چه روزهایی را گذراندیم، یادتان هست؟
بالاخره بهار آمد
با جوانه و عطر و بوی عید
سفرهی هفت سین و تُنگ ماهی قرمز
سبزی پلو، آجیل و فال شیرین و غریب حافظ
قرآن و عیدانه و مادربزرگ
پیامهای تبریک و انفجار گوشی
و شد همانی که دلتنگش بودیم
تقویم یادها ورق خورد و استارت گپ فامیلی زده شد..
آلارم دید و بازدیدها به صدا در آمد و خنده و شادی
پر شد در فضای خانه، مادربزرگها و پدربزرگها
صدر نشین مجلس شدند تا اتفاقات شیرین گذشته
و خاطرات ثبت شده در سینهاشان را نُقل دورهمیها کنند
و شیرینی عید صد چندان شود.
عید در عید و شادی در شادی
و میهمانی خدا که قرار است نوبتی هم که باشد،
سری به کوچهپسکوچههای دلمان بزنیم و غبار نشسته
بر جانمان را به غمزهی نگاهی به فراموشی بسپاریم
که سفرهی خدا پهن است و میکائیل سفرهداری میکند.
دیدگاهها