
باز دوباره غم بهانهای پیدا کرد تا بساطش را روی دلِ رنگپریدهام پهن کند، احساس میکنم قلبم چند تکه شده و بندبند وجودم مویه سرداده، نگاهم در راهبندانی از اشک پشت ترافیک اندوه و درد گیر افتاده و من سرگردان کوچههای حیرانیام.
این روزها اغلب با چشمهای پُفکرده و رنجور میخوابم. از اینکه هستم اما نیستم و کاری از دستم برنمیاید تا اشکی را پاک و دردی را درمان کنم، سنگ صبوری باشم و مرهم زخمی، روزبهروز بیشتر در خودم مچاله میشوم و انگشت اتهام را سوی خودم نشانه میگیرم.
درد از من پیشی گرفته. هر طرف سرمیچرخانم خبرهایی از کشتار مردم غزه میشنوم که بسیار دردناک است.
میخواهم کاری انجام دهم. کنارشان باشم. پای حرفها و قصههایشان بنشینم، نانوشتههایی که هیچوقت از خاطرشان پاک نخواهد شد و در سطربهسطرش ردّ خون جاری است.
میخواهم آرام دل بیقرارشان رنگ غریبی و تنهایی را از چهرهی معصومشان پاک کنم، اما چکنم که توانم محدود و کلمات ذهنم خفته و خفهاند.
آخر چطور میشود در جغرافیایی زندگی کرد و نفس کشید و در میان افکاری زیست کرد که این میزان از ناعدالتی را عین عدالت میدانند؟!
کشتن کودکان و زنان باردار، آوارکردن خانهها بر سر مردم، بمباران بیمارستانها و نسلکشی مردم به خاطر ملیتشان جنایتی نابخشودنی است که صفحات تاریخ را به خاک وخون کشیده است.
آفتاب غره طلوع خواهد کرد.
آب به روی کودکانش باز خواهد شد و دوباره صدای خنده و شادی در کوچههای تنگ و باریک غزه خواهد پیچید.
زمستانش تمام و سرزمینش آزاد خواهد شد.
این وعدهی حق است که دلگرم به آن سوز سرما را تحمل و شرارتهای دشمنان را بیپاسخ نمیگذاریم!
دیدگاهها