قصه من

خدا بیامرز مادر‌بزرگم هر وقت قصه تعریف می‌کرد و از روستا و آبادی پدری‌اش می‌گفت، نُقل حرفهایش خانم دکتر جوان و زیبا‌رویی بود که محبوب اهالی بود و بعد از سالها گذرش به آنجا افتاده بود.

 

میهمان ویژه‌‌ای که هنگام به دنیا آمدن پدرم مثل خواهری دلسوز کمک حال‌ مادربزرگم بوده،  بعد از هشت بچه که طی سالها مُرده به دنیا آمده بودند، شکر خدا پدرم زنده مانده و وارث املاک پدری‌اش می‌شود. سوگلی ارباب که به یُمن مولودش هفت شبانه‌روز جشن و پایکوبی در هفت آبادی بر‌پا می‌شود.

 

 

فرشته نجات مادر‌بزرگم زهرا خانم بود، قابله جوانی که مثل برق آمده و بعد از دو هفته مثل باد از روستا رفته و ناپدید شده بود به طوری که هیچکس متوجه نمی‌شود که کی و کجا می‌رود و خیلی زود از قاب یادها محو می‌شود!

 

 

زمانی که من به دنیا آمدم، ما تلویزیون نداشتیم. اسم من از روی قهرمانان دنیای انیمیشن و کارتون انتخاب نشده، از روی قهرمانان داستان‌های پر‌آوازه‌ی مجله و روزنامه، اسم من با محبت انتخاب شده، مادر‌بزرگم از روی علاقه‌ای که به زن قابله و دوست دوران پر‌استرس و ناراحتی‌اش داشت، نامم زهرا می‌گذارد.

 

 

سفید و تُپل بودم با چشم‌های قهوه‌ای ریز درست مثل دوستش، همه می‌دانستند که مرا جور دیگری دوست دارد. همیشه راز دوست‌داشتنم  را شیرین زبانی و حاضر جوابی من می‌دانست. با‌هوش بودم و شلوغ و البته بسیار مهربان که اغلب یادم می‌رفت در طی روز به خودم سری بزنم!
مادر‌بزرگم رازدار حرفهای مگویم بود.

 

 

اولین نفری که در جریان درس و مشق و شیطنت‌های من قرار می‌گرفت، تشنه‌ی شنیدن بود و مشتاق دانستن و هیچوقت سرزنشم نمی‌کرد. درست مثل پدرم که همیشه می‌گفت اگر از درسی نمره کم آوردی، نترس. نمره و تجدیدی و قبولی و کارنامه مالِ دانش‌آموز است نه بقال سر‌کوچه.
بخوان و جبران کن.

 

 

خدا بیامرز از اینکه می‌دید رابطه‌ی خوبی با مادرش دارم خوشحال بود و می‌دانست هر چقدر هم خطا بروم بالاخره دست‌پرورده‌ی مادری هستم که نازش به نیازم می‌چربید!
نمی‌دانم چرا این روزها لابلای خاطرات خاک‌خورده و آلبوم‌های قدیمی وقت می‌گذرانم و دلم می‌خواهد ساعت‌ها بنشینم و به عکس‌ها نگاه کنم.

 

 

خاطرات را مرور کنم و دست دلم را گرفته و دوباره سفر کنم به سال‌ها و روزهای دور و کسانی را به خاطر بیاورم که جز یادشان چیزی بر جای نمانده، همان‌هایی که با یک احوالپرسی ساده و خوش‌و‌بش خودمانی و دلجویی مختصر هنرمندانه بار غصه‌ و دلتنگی را از روی دلم سبک می‌کردند.

 

 

کاش دری به تخته می‌خورد و فرصت دوباره‌ای پیش می‌آمد و من دوباره آنها را می‌دیدم هر چند کوتاه و هر‌چند در خواب و رویا که برف‌ها یخ بسته‌اند و دلم برای گرمای خورشید تنگ شده است.

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *