مرگ زودهنگام

یواشکی و در گوشی آرزویش را گفت. شمع‌ها را فوت کرد و کل کشید

و دست زد و با صدای بلند خندید.
دور اتاق چرخی زد و فارغ از هر فکر مزاحم دقایقی رقصید.

 

چاقوی تزئین شده با روبان قرمز را با ادا و اطوار برداشت، لبخندی گوشه‌ی لبش نشاند و برش کوچکی به کیک بخت‌برگشته زد که از سه روز پیش منتظر خورده شدن بود!
نسکافه‌ای بود، خوشمزه با خامه‌های ماسیده که با یک لیوان چای کهنه

دم تازه‌جوش زیاد هم بد به نظر نمی‌رسید.

 

کادوی اول از طرف پدرش بود. سه جلد کتاب از قفسه‌ی کتاب‌های قطور قدیمی‌اش که تا زنده بود، جرات نداشت به آنها نزدیک شود.

خنزر پنزرهای جا مانده از دوران کودکی و عروسک‌هایی که از  زیر آوار جان سالم به در بُرده بودند هم هدیه‌ی مادرش بود. به علاوه‌ ی آلبوم کهنه‌ که پستچی محل برایش آورده بود بدون آدرس فرستنده….

 

 

عکس‌هایی از جمع‌ خانوادگی و دوستانی که خبری از آنها نداشت؛

اما به وقت دلتنگی با هر قاب میخکوب شده به دیوار ساعتها حرف میزد.‌دلش برای همه تنگ شده بود

حتی میز و نیمکت مدرسه که موقع امتحان با ترس و لرز

روی آنها می‌نشست.

 

خاطراتش چراغ‌های روشنی بودند که او را به هویتش گره می‌زدند. گونه‌های اشک‌آلودش را پاک کرد. چای سردش را هورت کشید.و با هوای دلش همراه شد تا گشتی در خیابان‌های اطراف آپارتمان ۶۰ متری‌اش بزند.

 

خورشید وسط آسمان بود
و هوا مثل تنور مش‌رحب داغ داغ.
سکوت  بر همه چیز و همه کس سایه انداخته بود.

 

خیابان خالی از جمعیت بود و کسی در آن دیده نمی‌شد.
و زیر هجمه‌ی نگاه سگ مضطرب که از تشنگی زبانش آویزان بود، لالایی سوزناکی را زمزمه می‌کرد که جز به گوش غریبه آشنا نبود!

 

درهای باز  دکانها و مغازه‌ها مثل دهان‌های گرسنه با نگاهی آکنده

از غم و درد  به روز خدا خیره شده‌ بودند.
راهش را به سمت انتهای خیابان کج کرد و آهسته نگاهش را به خانه‌اش دوخت…

 

دفتر و دستک‌های میرزا بنویس، ورقه‌های نصفه نیمه نوشته شده، استکان‌‌ چای‌‌های سرد شده، خودکارهای رنگی و مجله‌هایی که

هر هفته پستچی می‌آورد، همه و همه روی میز بود.

 

دلش غنج می‌رفت برای سیاحت کردن لابلای قصه‌های کتاب، می‌خواست بخشی از ماجراهایی باشد که هر روز سیاهه می‌‌‌کرد و صدها نفر با اشتیاق دنبالش می‌کردند، بدش نمی‌آمد که از خشم طبیعت و از زلزله‌ای که همه‌ی خانواده‌اش را آسمانی کرد، بنویسد.

 

گوشه‌ای نشست و با نسیمی که راهش را گم کرده و از گوشه‌ی پنجره به اتاقش سرک می‌کشید، از شهر فراموش شده قصه‌ها گفت و در حالیکه رویاهایش در حال شکل گرفتن بود با صدای زنگ گوشی از خواب نیمروزی بیدار شد و به کیک نسکافه‌ای و‌ ابمیوه‌اش خیره شد…!

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *