
سلام خدا.
خیلی وقته بهت نامه ننوشتم و مثل بچگیهام تو باغچه حیاط چال نکردم تا دور از نگاه غریبهها بخونی و حالم رو خوب کنی.
خیلی وقته روی سجاده خوابم نبرده. خیلی وقته اشک ندامت و زیارت شب جمعه جانمازم رو خیس نکرده.
باهات خلوت نکردم . دردودل نکردم
بهت برنخورهها خدا جون. تو هم سراغم رو نگرفتی. پیغام ندادی تا دلتنگیهام رو برات فریاد کنم!
میدونم خیلی بد شدم؛ اما هنوز هم وقتی رویاهام تو باد میپیچه و ازم دور میشه. وقتی فریادهام تو هیاهوی اطرافم خاموش میشه. وقتی تو اوج دلتنگی سکوت میکنم چون حرفی برا گفتن ندارم و گوشی برای شنیدن پیدا نمیکنم
تنها چیزی که آرومم میکنه خاطرات شب های رازونیاز و نجواهای شبانهام با توست.
شبهایی که منبودم و تو بودی و بینالحرمین
من بودم و تو بودی و حرم آقای عشق . من بودم و تو بودی و کنج دنج حرم عباس.
آخرین شبی که حرم بودم یادته خدا جون که چقدر بهم حال خوب دادی.
بارون شدیدی میبارید، اواخر پاییز بود. مادرم تب کرده بود و من تو هول و ولا بودم.
تا خود صبح نخوابیدم. زیر بارون تو بینالحرمین راه رفتم و از برادرهای افسانهای خواستم که بازهم منو دعوت کنن و این آخرین زیارت من نباشه!
لابلای گریههام سری هم به مادرم میزدم که مبادا تبش بالا بره و من شرمنده مهربونیهای بیمنتّش بشم.
هیچوقت یادم نمیره خدا جون که محکم بغل کرده بودی که کم نیارم و بتونم تا صبح ثانیهها رو برای بودن با صاحب حرم بهم بدوزم.
بمونم و از همه چیزهایی که توی دلم انبار شده بود و از حس قشنگ دلتنگی حرف بزنم
خدایا نگام کن.من همون آدمم. بنده خودت. فقط کمی گرد گناه پا پیچم کرده تو دنیا و کمتر فرصت میکنم بیام گدایی در خونهات.
لطفا منو ببخش و بازهم دوستم داشته باش
و اجازه نده امور مربوط به آقای همسر و بچهها منو از تو و حال خوبم دور کنه.
دیگه باید برم خدا جون. کلّی کار دارم که باید انجام بدم؛ اما قول میدم خیلی زود برگردم و بقیه نامه رو بنویسم…!
و اما حرف آخر
میخوام بدونی که واقعا دوسِت دارم و همیشه و هر لحظه بهت فکر میکنم و هیچکس جای تو رو تو دلم پر نمیکنه!
دیدگاهها