
بعضی روزها که نمی رسم کتاب بخونم یا بنویسم، احساس می کنم چیزی شبیه بغض ته گلوم گیر کرده، اذیتم می کنه و اجازه نمیده صدای خنده های از ته دلم رو بشنوم.
راستش انگار یاد گرفتم
عادت کردم که بهترین لالایی برای آروم کردن
دل بی قرارم پناه بردن به یه خلوت
و خوندن و نوشتن و یا فیلم دیدن باشه
گاهی هم با یه پیاده روی نیم ساعته رنگ دلم رو آبی آسمونی می کنم.
قبلا آغوش مادرم برای من و دلتنگی هام باز بود. تایم نداشت. شب و روز هم نداشت
پناهگاه خوبی برای بی سرو سامانی دلم بود
اما حالا مدت هاست که همه چیز عوض شده
قبول کردم . قانع شدم که با وجود کرونا باید
سفره دلم رو به باد فراموشی بسپارم و یا میون شلوغی زندگی گمش کنم تا پر نکشه برای اغوشش که چهار فصل سال گرمه و همیشه بوی آرامش میده.
حالا خودم مادرم. وقت دلم رو با ساز بچه هام کوک کردم. روزها در کنارشون به حال خوش دلشون می رسم و شب ها وقتی خوابن یه سری به گوشه دلم می زنم تا اگه زور شوقم بیشتر از خستگی هام باشه، بنویسم و کتاب بخونم
وقتی با بودن من در کنارشون خوشحال میشن، چرا نشینم . زاویه نگاهم رو عوض می کنم و به سبک و سیاق دلشون زندگی می کنم.
آخه من مادرم و باید همیشه بوی آرامش بدم مثل مادرم!
تو میدان نبردهای فکری ام، پیروز مندانه وارد عرصه تغییر شدم. شاید فک کنید، اگه صبر می کردم همه چی درست میشد؛ اما راستش نمیدونم چقدر وقت دارم!
ما همه مسافریم و وقتمون محدوده
باید سعی کنیم تو این سفر به ما خوش بگذره
وقتش مهم نیست، شب باشه یا روز
باید از نو شروع کنیم
و به دنبال رویاهامون بریم
حرف های گزنده همیشه است
و پاییز کارش رو خوب بلده
باید هنرمند باشیم و اجازه ندیم خورشید بی جان پیاده روی دل ما رو تسخیر کنه!
اگه موقع بارندگی همون کارهایی رو انجام بدیم که تو هوای آفتابی انجام میدیم، تصادف می کنیم. داغون میشیم
بهتره تا دیر نشده رویکردمون رو عوض کنیم تا کمتر اذیت بشیم.
دیدگاهها