پارک خسته

نمی‌دانم‌ کدام شیطان در جلدم فرو رفته بود که صبح آن روز نتوانستم به کارهایم برسم.

 


با اینکه بعد‌از ظهر قرار کاری مهمی داشتم، همچنان روی تخت دراز کشیدم و جز خواندن کتاب و یادداشت‌برداری کار دیگری نکردم.


تبادل افکار، احساسات و تجربه‌ها با استاد عزیزی که دغدغه‌ی کار فرهنگی_ اجتماعی او را تا پارک نزدیک خانه‌مان کشانده بود (هر کاری کردم حاضر نشد، به خانه‌ بیاید.).
نیم ساعت بیشتر به موعد مقرر نمانده بود و من هنوز چادرم را اتو نکرده بودم.

 


در کمتر از ۱۵ دقیقه کفش‌هایم را واکس زدم، چادرم را اتو کرده و خیلی معمولی دستی به سر و رویم کشیدم.
نمی‌خواستم در دیدار اول ذوقش کور شود.

 


تقریبا هیچ کس در کوچه و خیابان نبود. پارک هم خالی از جمعیت پر از هوای پاک برای نفس کشیدن، اما نه یک آقا و خانم جوان که گویا نامزد بودند، بدون توجه به دک و پُزِشان روی سنگفرش پارک نشسته بودند و دل می‌دادند و قلوه می‌گرفتند.

 

به اتفاق استاد روی سکوی سنگی پارک نشستم. خیلی زود حرف‌هایمان گل انداخت. متواضع بود و بسیار خوش‌صحبت و آراسته به دریایی ازعلم و تجربه که ایجاد انگیزه می‌کرد، بشنوم و عطشم را بر‌طرف کنم.

 


حرفی برای گفتن نداشتم. کلمه‌ها از زیر دست و بالم فرار می‌کردند و من هاج‌و‌واج چشم بر دهان ایشان دوخته بودم تا از نفسِ کلامشان بیشترین استفاده را کنم.
در همین حیص‌و‌بیص نگاهم به جوان خامی افتاد که بی‌توجه به اطرافش مفت‌و‌مجانی پر‌و‌پاچه‌ی دختر نوجوان پریشان‌حالی را که در هپروت سیر می‌کرد، دید می‌زد.

 


موهایش را حسابی روغن‌مالی کرده بود، پیراهن آستین کوتاه و شلوار جین به پا داشت و در کمال جسارت چشم‌هایش به هر سمت‌و‌سویی دو دو می‌زد.
صحنه‌ی مشمئز‌کننده‌ای بود…
این پرسه‌زدنِ این ساعت روز در پارک نتیجه‌ی بیکاری است، اما درس و مشق چی؟ بعید می‌دانم دانش‌آموز نباشد…

 

 

سرم را پایین انداختم و به کار خودم پرداختم انگار نه انگار که کس دیگری هم آن جا هست. تا نزدیک غروب که پارک مقصد مشخص هیچ‌کس نیست، صحبت‌های ما طول کشید.
و من خوشحال از نتیجه و مغموم از آن‌چه دیده بودم راه خانه را در پیش گرفتم.

 

خیابان کم‌کم پر از افرادی می‌شد که به دنبال کار خودشان بودند و غرق در گرفتاری و دل‌مشغولی که اصلا به اطراف خود توجه نمی‌کردند. ساعت زندگی و حرکت نواخته شده بود و توقف معنایی نداشت.

 


و من‌‌ در این فکر بودم که هیچ‌چیز نمی‌تواند مطلقا خوب باشد.  فرصت‌ها به سهولت از دست می‌روند و نابود می‌شوند..
و همه چیز به زندگی خاصی بستگی دارد که آدمی در پیش می‌گیرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *