
وقتی پرده سیاه شب با ناز نگاه خدا کنار میرود
و ستارهها خمیازه کشان به سمت مهتاب میروند.
آن زمان که صبح میشود و خورشید به ضرب و زور از کنار پرده خیالاتم وارد اتاقم میشود کوله سفر شبانهام را در جاده رویاهایم رها میکنم
شال و کلاه کرده و به دنیای نه چندان دوستداشتنی
که تعلقاتی در آن دارم پا میگذارم.
تلاش روزانهام را از سر میگیرم.
پرده را کنار زده
و با آواز گنجشکها در حالیکه در دلم شوری برپاست
ناجوانمردانه به زندگی چنگ میزنم
و برای شروعی دوباره تقلّاهایم را از سر می گیرم.
دست خودم نیست.
دل است دیگر بازیگوش و سرکش، هرجا میلش بکشد میرود بدون آنکه گوشه چشمی به من داشته باشد!
این روزها دلم غرق در دلتنگی است هوای زیارت و نفس کشیدن در فضای بینالحرمین وجودم را لبریز از عشق شیرینی کرده که جز در عالم رویا نمی توانم به ان بها بدهم.
در خواب اشک سوزان بر صورتم تیغ می کشید
شیرین بود اشک مهربانی!
من مثل سیل اشک میریختم؛ اما لبخند از لبانم محو نمیشد.
با او حرف زدم
بار دل سبک کردم و حال دلم را خوبتر از خوب کردم. خواب چشمنوازی بود.
کاش هنوز صبح نشده بود…!
اگر قدم در خاک کربلا گذاشته
و به عشق حسین راهپیمایی کرده باشی
اگر سرمست از بوی حرم شبانه در کنج ضریح
با محبوب خود خلوت کرده باشی
محرم که بشود
بغض گریبان دلت را گرفته
و هقهق نالههایت تا دامن ستارهها بالا میرود
و تو عاشق دلباخته
زیارتنامه عشاق را کنار سجاده از حفظ میخوانی
تا آبی بر آتش دلت بنشانی!
به امید روزی که دوباره کربلایی شوی!
دیدگاهها