پیرمرد و نامه‌هایش

امروز تعطیلی تمام مقاطع تحصیلی حتی دوازدهمی‌ها هم کلید خورد، در عوض اولین سکانس از آزمون دانشجویان به روی پرده‌ رفت و دوباره زنگ دلهره، دلشوره و دلواپسی با چاشنی دل ای دل با شور نواخته شد‌ و تکلیف چند هفته‌ای من دست به دست نوشته و بر روی در یخچال نصب شد.

 

در اولین فرایند دُز مادرانه‌هایم به طور چشمگیری زیاد شد.
سطح انتظاراتم از بچه‌ها تا نقطه‌ی صفر مرزی پایین آمد
و میزان بهره‌وری خانواده در راستای تفریحات سالم هم به شکل شگفت‌انگیزی تقلیل یافت تا بالاخره با اکثریت آراء محو و نابود شد😍

 

حالا منِ مادر با این‌ همه دستورالعمل تاکتیکی و بلبشوی زندگی باید بیشتر سعی کنم  تا بتوانم‌ هر روز خودم را بالای سر دفتر و کتابم رسانده، حاضری بزنم. اعتراف می‌کنم کار چندان راحتی نیست اما عشق مرموزی است که در جانم لانه کرده، دوستش دارم و بیشتر مواقع حال خوشم را مدیون رویاهای جوانه‌زده‌ای هستم که هنگام تولید محتوا شکل می‌گیرند.

 

 

به روال معمول ریسمان تخیلاتم را با گاری قراضه به دنبال خودم این طرف و آن طرف تا سرزمین‌های دور می‌کشانم.
با پای پیاده و بدون داشتن یک پاپاسی تا جنوبی‌ترین نقطه‌ی جهان سفر کرده و از زیبایی‌های مدفون شده در عالم ناپیدا و دست‌نیافتنی‌ لذت می‌برم.

 

گاه هرزنامه و قصه‌ای که سر و ته ندارد، حتی یادداشتی که جایش فقط در سطل تیره رنگ زیر میزم است و اصلا جایز نیست چشم هیچ بنی‌بشری به آن بیفتد، می‌شود حاصل ساعت‌ها نوشتنم که به قول معروف به درد جرز لای دیوار هم نمی‌خورد؛ اما باعث نمی‌شود مسیر راهپیمایی‌ام را عوض کرده و قید بازی با کلمات را که بزرگترین تفریحم است، بزنم… .

 

 

“وقتی در را باز کرد چشمانش از گریه خیس شد.
با ابراز محبت فراوان سلام و احوالپرسی کرد و بی‌آنکه آرامشش را از دست بدهد، پیرمرد فرتوت را که زحمت راه دور و دراز را به جان خریده بود و بیش از او سرد و گرم روزگار را چشیده بود، به داخل عمارت زیبایش راهنمایی‌ کرد. تا رابطه‌ی شیرین چندین ساله را گردگیری کرده و دل چرکینی‌های گذشته را به فراموشی بسپارد.

 

رضا داد تا آخرین فرصت را به خودش داده و رنگی متفاوت به زندگی رنگ‌پریده‌اش بزند که از سالها قبل بوی نا گرفته بود!

طفلکی پیرمرد رنگش پرید. یک قدم عقب‌ رفت. باورش نمی‌شد. از تعجب زبانش بند  آمده بود، گونه‌اش به نم اشکی تر شد، غرق حیرت بود که با تکان‌دادن سر و نگاهی مهربان تشکر کرد

 

و بی‌آنکه آرامشش را از دست بدهد اشاره به چمدانی زهوار در‌رفته  و طناب پیچ شده کرد که یک خروار چیزهای نامشخص در آن چپانده بود و از بینشان بسته‌ای را که پر از نامه‌های پست نشده بود،  پیش از آنکه سرخوردگی عاطفی‌اش زیاد شود به همسرش داد
نامه‌هایی عاشقانه که پر بود از هوای دلتنگی…”

 

 

مامان این سومین اسنپ بود که لغو کردم.
الان عزیز منتظره. نمیشه بقیه‌ی کارهاتو شب انجام بدی؟

زوج عاشق را با یادآوری خاطراتشان تنها می‌گذارم و به سمت خانه‌ی پدری راه می‌افتم که در محله‌های قدیمی هنوز درخت‌های در‌هم شکسته و مقاومی هستند که می توان دل به خوردن یکی دو میوه‌ی آبدار آن خوش کرد… .

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *