
روضهی خانگی که میروم دلم میخواهد سخنرانی هرچه زودتر تمام شود، برسد به جایی که جمع کوچک زنانه با بغضهای پیدا و پنهان به سر و سینه بزنیم و با صدای آرامی که خواب نامحرمان پریشان نشود، زمزمه کنیم، یا حسین غریب مادر، تویی ارباب دل من…
در مجلس عزای ارباب گریه میکنم، میخواهم به خود طفلکیام اسم و رسمی بخرم، بند شوم به فهرست ارادتمندان، همانهایی که تا ابد دست از دامانش برنمیدارند و این میشود پرافتخارترین پیشانی نوشت همچو منی. گریههایم تقلاهای عزادارانهای است که از چتر حمایتیشان دور نیفتم که اهل بیت دین و دنیای من هستند.
با هر هقهق چیزی از من بیرون میریزد که راه نفسم را باز میکند. وجودم پر از حس شیرینی میشود که چسب میشوم به ارادتمندان آقا و پر ازغرور شادیآفرین، حفرههای عمیق دلتنگی و ایکاشهایم را پر میکنم.
بچه که بودم یک سماور نفتی بزرگ توی زیرزمین داشتیم. بین خرتوپرتهای قدیمی، کنار قالیچههای کهنه، دار قالی و در و تختههای بیمصرف که مخصوص روضه بود.
روضهی پنج روز آخر ماه صفر که همراه دسته و هیئت سینهزنی در حیاط خانهمان خوانده میشد، پر از شور و حال وصفناشدنی که ما بچهها از هفتهها قبل انتظارش را میکشیدیم.
زنهای محل دورتادور حیاط جمع میشدند و آرام و بیصدا گریه میکردند. زنی چادر به صورت کشیده مویهای میکرد که میان صداهای نامفهومش فقط کلمهی عباس را میشنیدی.
گاهی که جمعیت زیاد میشد، خدا خدا میکردم که چای کم نیاید و استکانی به من و دوستانم برسد. یک وقتهایی تمام میشد و ما بینصیب میماندیم از چای روضه. مادربزرگم بلا فاصله برای دلخوش کردن ما پیمانهای دم میکرد ولی چای روضه با همهی چایها فرق داشت و من دوست نداشتم بینصیب از چای روضه، تشنه از لب چشمه باز گردم…
دیدگاهها