کابوس تکراری

شب از پشت شیشه‌ی اتاقش به او لبخند میزد  باد زور آخرش را به پنجره می‌کوبید و بی‌سر و صدا راه آشپزخانه را پیش گرفته بود. می‌رفت تا لابلای پرده‌ی توری سفید چرت کوچکی بزند.

صدایی به‌ گوشش رسید.
نایی از دل تاریکی و از آن سوی ابرهای سفید و خاکستری
که به پوست آسمان پنجه می‌کشیدند.
صدا آشنا بود، اما غریبه‌تر از هر غریبه‌ای به نظر می‌رسید.

قرارش بهم‌ ریخت. صدای نفس‌هایش را حبس کرد
و آرام از زیر پتو با چشم‌های بر‌آمده از ترس و هیجان
اطراف را پایید.
نه نوری بود و نه حرکتی!

فقط صدا بود که به محض بسته شدن چشم‌هایش می‌شنید. خیالاتی شده بود و سکوت شب آرامشش را بهم زده بود. خواب را از چشم‌هایش پس زد و خودش را به کوچه رساند و به رسم این چند سال زیر درخت نارون همسایه نشست و با ولع چند پُک به سیگار برگش زد
و با چشم‌های خیس کوچه‌های خاطراتش را دوباره گز کرد.

بدنش داغ شده بود، هوا دم داشت.
با قدم‌هایی شمرده و آهسته به راه افتاد.
کوچه‌ها و خیابان‌ها دراز به دراز کنار هم خوابیده بودند. همه جا سکوت محض بود جز صدای سگ ولگردی که نشانی‌اش را به خاطر نمی‌آورد، صدایی به گوش نمی‌رسید.

شهر به خواب عمیقی فرو رفته بود.
آسفالت پتوی شب را روی خودش انداخته بود
و قولنج بدن خسته‌اش را می‌گرفت.

و گوش‌هایش را به رسم چند ساله تیز کرده بود
تا قصه‌ی شب را از زبان رهگذران تنها بشنود.

وقتی خیالش پریشان می‌شود بدون اعتنا به سنگینی پلک‌هایش راه می‌افتد و خودش را در محله‌های قدیمی
و لابلای خانه‌هایی پیدا می‌کند که آجرهای کهنه‌اش
خطوط دست معمارهایشان را فراموش کرده‌اند.

درهای چوبی که بوی سلام و خداحافظی می‌دهند
و عطر خوش چادر نماز مادرها که پر است
از یاس‌های سفیدی که بوی زندگی می‌‌دهند.

با خودش حرف می‌زند. وقتی آدم‌ها برای آخرین بار خانه‌شان را ترک می‌کنند، چه چیزی با خودشان می‌برند؟
کاش چادر نماز مادرم را برداشته بودم.

کاش پیراهن گلبهی‌اش را مال خودم کرده بودم…
و کاش‌هایی که هر روز بیشتر و بیشتر می‌شد.
در همان لحظه  ماشینی زوزه‌کشان از عرض خیابان گذشت و  صدای مسافران مرگ را به گوش اهالیِ خاموش محله رساند…

هیچکس نشنید جز او که چیزی در دلش تکان خورد
و اشکهایش بهانه‌ی آب تنی مورچه‌ها شدند….‌
پاهایش ورم کرده، تمام شب راه رفته بود و حالا در گرگ‌و‌میش هوا جلوی قبرستان بود تا قصه‌ی
تلخ حلقه‌ای را که سالها پیش از دستش درآورد
را به زن آشنا بگوید

تا دیگر خواب شبش آشفته نشود
که وفاداری به یاد و خاطره‌ی او
تنها گوهر آرامش بخشی است
که بعد از سالها تنهایی ازخودش دور نکرده
و امیدوار است مرگ هم نتواند
تلخی قصه‌ی پر‌غصه‌اش را زیادتر کند…

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *