روز به پایان رسیده بود
و بیشتر مردم به پلکهایشان استراحت داده بودند.
شهر به خواب عمیقی فرو رفته بود
اما من خیال خوابیدن نداشتم.
دلم نمیخواست بار افکار آشفته ذهنم را
روی متکای بیچارهام بیندازم!
مثل آدم بیدست و لالی شده بودم که دردی به جانش افتاده که نه زبانی برای فهماندن دردش دارد
و نه دستی برای نشان دادنش!
این عادت سالهای دور و دوران کودکی من است
حرف های دلم را جوری در قفسه سینهام
بستهبندی میکنم که نم پس نمیدهند!
صدای تپش قلبم را میشنیدم
محکم به دیواره سینهام میکوبید
که بلند شو و به دنبال رویاهایت که پابرهنه وسط
روزمرگیهای ذهنت شلنگ تخته میاندازند؛
از پنجره اتاقت نگاهی به شهر خاموش بینداز
شاید آرام بگیرد
هیولای بیقراری که در دامن دلت جولان میدهد.
بچهها خواب بودند
و آقای همسر خسته و در حال خوابیدن!
امیدی به همراهیشان نبود.
مثل خیلی وقتها که قصههایم را برای خودم تعریف میکنم اینبار هم بیخیال شده و حرفی نزدم.
با اینکه از تاریکی شهر واهمه دارم اما نتوانستم
کودک بازیگوش و ناآرام درونم را خواب کنم.
به ناچار چادر مشکیام را سر کرده و با رعایت پروتکلهای بهداشتی آهسته از پلهها پایین رفتم.
هنوز درب خروجی خانه را باز نکرده بودم
که صدای تلفن همراهم سکوت راهرو را در هم شکست.
آقای همسر بود.
-کجایی؟
+ دارم میرم هواخوری. زود برمیگردم.
-بیانصاف بدون من؟!
“همینکه اعتراضی نکرد امیدوار شدم”
+فک کردم خستهای….!
آقای همسر آهسته قدم برمیداشت.
صدای نفسهایش را میشنیدم.
اما حضورش برایم مثل همیشه قوت قلب بود.
پیادهرو خلوت شده بود و کمتر کسی در رفتوآمد بود.
صدای ناموزون باد در میان درختان پیچیده بود.
مغازهها یک در میان بسته بودند.
بعضی از مغازهدارها کرکرهها را تا نیمه پایین کشیده
و کنار جدول پیادهرو به انتظار نشسته بودند!
میخواستم بگویم چقدر حریص هستند
که با وجود قطعی برق و تاریکی مطلق
باز هم فکر کاسبی کردن هستند
که یاد حرف پدربزرگم افتادم.
خدا بیامرز همیشه میگفت:
برای اینکه موفق باشی باید کمی مثل بقیه نباشی
و گام آخر را حتما برداری…!
فکر کنم مغازه دارها هم دلشان میخواست
روز را کمی بیشتر کِش بدهند و گام آخر را بردارند!
درست مثل من، مثل پدربزرگم و خیلیهای دیگر
همانهایی که وقتی خواب سراغ چشمهایشان میاید،
ناز نگاهشان را میخرند تا یک صفحه بیشتر مطالعه کنند.
وقتی ساعت کارشان تمام میشود
کمی اینپا و انپا میکنند
تا شاید یک گره کور را در همان وقت اضافه باز کنند!
همانهایی که وقتی از پیادهروی خسته میشوند
تمام نیروی خود را به پاهایشان میدهند
تا از لاین سلامت کمی دیرتر از بقیه خارج شوند!
من اسمش را میگذارم
اراده و نهیبی که ذهن به جسم میزند
تا برای داشتن چیزهایی که دوست دارد،
چند دقیقه، یک ساعت و حتی یک سال بیشتر تلاش کند
ناامید نشود که هر چه هست
در همان گامهای اضافی است
که خیلیها از آن غافلند….!
و من خوشحالم که دیشب یک گام بیشتر برداشتم…!