
بعد مدتها رفتم سراغ دفتر شکر گزاری و یه سری بهش زدم.
خیلی وقت بود که از حاشیه ذهنم پاک شده بود،
نه اینکه موردی برای شکرگزاری نداشتم
نه….
فقط این ذهنیت و این باور و این مدل یادآوری تو ترافیک و هرجومرج و شلم شوربای ذهنم گموگور شده بود.
نمینوشتم اما حواسم بود که زیادی به خاکی نزنم و تو بدترین حالت هم از حاشیه جدول کنار خیابون حواسجمع به داشتههام فکر میکردم، تورشون میکردم تا با نفس سرکشم مابین بازی قایمباشک از محدوده خیالم دور نشن!
اغلب وقتی یه مورد جدید برای شکرگزاری پیدا میکنم تو دفترم ثبت میکنم تا یادم نره که کجا، کی و چجوری به این موهبت رسیدم، اینو من میگم که یه تایمی ناخواسته و به خاطر شرایط محروم بودم از رفتن به روضه و هیئت که نفس کشیدن تو اون فضا و یه چای تلخ خوردن میارزه به تمام خوشیهای زودگذری که رنگولعابشون هم ساختگی و مصنوعیه و با یه آفتاب و بارون بیموقع، بو و بَرَنگی ازشون نمیمونه!
خدایا شکرت! که محرم امسال زنده بودیم و تونستیم سیاه بپوشیم و سیاهی بزنیم سردَرِ خونه، محله، مسجد و دلمون که بندش تو هوای محرم از شنیدن همون حرفهایی که خیلیها میگن تکراریه، پاره پاره است!
تو هیئتهای عزاداری شرکت کردیم، گریه کردیم و اشکهامون برای امامحسین بهانه استغفارمون شد پیش خدای حسین!
که شکرکردن یه بهونهست برای من، یه نشونه برای حرفزدن، دردودل کردن، بار دل سبک کردن که همیشه بوی خواستن از لابلای کلماتی که به زبون میاریم، مثل بوی قورمهسبزی از فرسنگها فاصله شنیده میشه و باید خیلی ناشی باشی که حسش نکنی .
خیلی آدم انتایم و قدرشناس و حواس جمع نیستم؛ ولی هر وقت کارم گیر میکنه و گره کور میافته به کارم،
هرزمان که کاری دارم و بسا غم مهیاست و یه طوری دلم میخواد که این سفره زودتر جمع بشه، دلتنگش میشم و پای سجاده، بنده حرفگوشکنی میشم برای رسیدن به مراد دلم!
وقتی شیشه دلم میشکنه، شالوکلاه میکنم و میشم گدای درِ خونهاش تا یادش بندازم که بیتاب دیده شدنم!
خدا هم به روم نمیاره که سرگرم حالوهوای دنیا ازش غافل شدم و یه نسخه برام میپیچه که تا دلتنگی بعدی دلدرد نگیرم…
ولی اگه بهش سر نزنم و دلتنگیم رو فریاد نزنم، باز به روش خودش میاد سراغم که ترجیح میدم قبل از هر اتفاقی دستم رو از دامنش رها نکنم تا تو بازی دنیا خودش میونداری کنه تا من دوباره زمین نخورم که هنوز زخم زانوهام خوب نشده…
گرچه همه ما آدمها لابلای دردهامون قد کشیدیم و وسط رنجکشیدنها و زمینخوردنها بزرگ شدیم و چیزی جز گمشدن عروسک بچگیمون که خیلی دوسش داشتیم، یادمون نیست!
و حالا وقتی دفتر خاطراتمون رو ورق میزنیم، اثری از روزگار بدقلقی که یه موقع خنده رو از لبهامون محو کرد، نیست…
خدایا شکرت که هستی و حواست به من حواسپرت هم هست!
دیدگاهها