خاله بازی

قبل از خورشید خانم از خواب بیدار شدم و نگاهی به کوچه انداختم، نسیم پاییزی می‌وزید و نور چراغ‌هایی که در زیر سقف پنهان بود، دیوار خانه‌ها را روشن کرده بود، از هوا بوی روح‌بخشی به مشام می‌خورد. گریه ابرها همه جا را حسابی تر‌و‌تمیز کرده بود.  به آسمان نگاه کردم. خودم را به خودش سپردم. نمی‌خواستم هیچ اندیشه آزار‌دهنده‌ای آرامشم را بهم بزند.

سرم‌ را به پشتی راحتی تکیه دادم و کتابم را روی زانو گذاشتم. تا بیدار شدن بچه‌ها فرصت داشتم تا چند صفحه‌ پایانی کتاب را بخوانم

دو طرف کوچه‌ی باریک و دراز، ردیف خانه‌ها انگار برای گرم شدن تنگ دل هم چسبیده بودند، پارک خلوت بود و سوز سرما سرگردان در هوا پرسه میزد.
از راه پهنی که با سنگریزه فرش شده بود، گذشتم و بعد از عبور از عرض خیابان به کتابخانه رسیدم.

کتابها را تحویل دادم. کتابدار در حال ثبت  کتابهای جدید در سیستم بود که صدای آشنایی توجهم را جلب کرد.
مریم‌ دوست قدیمی و خوش ذوقم‌ را بعد‌‌ از مدتها در کتابخانه دیدم. از دیدنم‌ خوشحال شد و خطوط چهره‌اش به خنده‌ باز، به گرمی در آغوشم گرفت. مهربان و با‌محبت نگاهم می‌کرد.‌ لبخندش منحصر به فرد بود و حرفهایش مثل همیشه شنیدنی،

در دنیای نویسندگی برای خودش برو و بیایی داشت. سردبیر یک نشریه بود و از کارش راضی و مثل همیشه سر‌حال و خوشبخت به نظر می‌رسید

حرفهایمان حسابی گل انداخته بود، سقف کتابخانه کوتاه بود و صدای خنده‌هایمان بلند، زدیم‌ بیرون و روی صندلی‌های محوطه نشستیم. از هر دری حرف زدیم و تفننی و سرخوشان، سلانه‌سلانه به کوچه‌های  کودکی‌مان هم سری زدیم…

از مدرسه و شادی‌های مثال‌زدنی‌اش، از بازار و خرید های شب عید، درس نخواندن و تقلب کردن، نور چراغ برق، خیابان و بوق ممتد ماشین‌ها، جا گذاشتن عمدی چتر در خانه و خیس شدن زیر باران و شامی‌های خوشمزه مامانِ زینب حرفها زدیم.

اشک زینب دم مَشکَش بود، از این اخلاقش خوشمان نمی‌آمد و اغلب موقع خاله‌بازی قالش می‌گذاشتیم، او هم یکراست گریه‌کنان سراغ وکیل مدافعش می‌رفت و مادر‌بزرگم‌ صورت مسئله را شیک و مجلسی به نفع زینب تغییر می‌داد!

خوشجال به نظر می‌رسید اما نه به اندازه من!
همه چیز داشت و به نظر من هیچ چیز نداشت، از میان حرفهایش فهمیدم که حسابی تنهاست و دلش برای خاله‌بازی واقعی در دنیای بزرگترها تنگ‌ شده، آشپزی کردن و همسرداری، پیچیدن صدای ونگ‌ونگ بچه در خانه، شب بیداری و بچه‌داری و هزار کار ریز و درشت که برای من مفهومی جز شور زندگی نداشت.

کمی سربه‌سرش گذاشتم و بعد از ساعتی شوخی و خنده، دستش را گرفتم و بردم توی دل زندگی خودم که با دنیای او کمی متفاوت بود!
قسط و بدهکاری، گرانی و کاسه چکنم چکنم که این روزها در تمام‌ مغازه‌ها و سر‌درِ خانه‌ها که‌ زندگی در آن جریان دارد، به چشم می‌خورد.

و روزهایی که هر چقدر هم می‌‌دوی باز وقت کم می‌آوری و آخر شب خسته از زندگی سرت را روی بالش نگذاشته، هفت پادشاه از هفت اقلیم جهان را خواب می‌بینی….!

و به نظر من زندگی با همین داشتن‌ها و نداشتن‌ها، دویدن‌ها و دیر رسیدن‌ها و حتی با آرزوها و رویاهای محال شیرین است که همه ادویه‌های طعم‌دار برای خلاصی ما از یکنواختی زندگی‌اند…

خورشید را که بدرقه کردم. چای تازه دم کردم و منتظر بچه‌ها نشستم‌ تا برایشان اسپند دود کنم و ماجرای دوست و زن همسایه و سریال جدید تلویزیون را بگویم و سراپا گوش شوم برای شنیدن حرفهایشان که دلم نمی‌خواهد هیچ چیز روی دلشان سنگینی کند!

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *