امروز بعد از مدتها با خیال بازیگوشم در آشپزخانه بازی قائم باشک کردم. در دنیایش به خوشی قدم زدم و مثل بچهها بچگی؛ ولی حس مادرانه مرا از آن دنیا بیرون کشید تا میز صبحانه را زودتر بچینم! تجربه شیرینی بود که دلم میخواهد باز هم تکرار شود…!
ماه: مرداد ۱۴۰۰
میشناختمش. شهره بود به محکم بودن که هیچ طوفانی نمیتوانست خاطر آرامش را بهم بریزد؛ مثل سنگ وسط رودخانه که هیچ سیلی نمیتوانست تکانش بدهد. وقتی حرف میزد قدرت و غرور پدرانه از دهانش بیرون میریخت و کسی جرات نداشت کلامش را قطع کند. شیرین حرف میزد و همه لذت میبردیم. نفسم به نفسش …
در کافه نشسته بودم و به یک فنجان قهوه بیمزه چشم دوخته بودم. با خودم فکر میکردم اگر به جای قهوه یک کتاب مزخرف در دستم بود اولین عکس العمل چه بود؟! شاید زیر باران روی نیمکت چوبی برای رهگذر بعدی جا میگذاشتم… !
حالوهوای این روزهای من که پر است از دلتنگی و شوق زیارت و اندوهی که بعد از سالها با آمدن محرم چنگ می زند بر سینه هر عاشق دلدادهای که مکتب حسین مکتب اوست!
دیدید بعضیها دیر به دیر به خونهشون سرمیزنن. خونه پدری، خونه خودشون و حتی خونه دلشون و چجور بشه که تولد، عروسی و یا زبونم لال ختمی بشه که سروکلّه شون پیدا بشه، تازه چای نخورده هم میرن چون کفشهاشون هنوز جلوی در جفت و جوره برا رفتن! اگه هم ندیدید چیزی رو از دست …