روز به پایان رسیده بود و بیشتر مردم به پلکهایشان استراحت داده بودند. شهر به خواب عمیقی فرو رفته بود اما من خیال خوابیدن نداشتم. دلم نمیخواست بار افکار آشفته ذهنم را روی متکای بیچارهام بیندازم! مثل آدم بیدست و لالی شده بودم که دردی به جانش افتاده که نه زبانی برای فهماندن دردش دارد …
ماه: شهریور ۱۴۰۰
سلام خدا. خیلی وقته بهت نامه ننوشتم و مثل بچگیهام تو باغچه حیاط چال نکردم تا دور از نگاه غریبهها بخونی و حالم رو خوب کنی. خیلی وقته روی سجاده خوابم نبرده. خیلی وقته اشک ندامت و زیارت شب جمعه جانمازم رو خیس نکرده. باهات خلوت نکردم . دردودل نکردم بهت برنخورهها خدا جون. تو …
وقتی پرده سیاه شب با ناز نگاه خدا کنار میرود و ستارهها خمیازه کشان به سمت مهتاب میروند. آن زمان که صبح میشود و خورشید به ضرب و زور از کنار پرده خیالاتم وارد اتاقم میشود کوله سفر شبانهام را در جاده رویاهایم رها میکنم شال و کلاه کرده و به دنیای نه چندان دوستداشتنی …