یواشکی و در گوشی آرزویش را گفت. شمعها را فوت کرد و کل کشید و دست زد و با صدای بلند خندید. دور اتاق چرخی زد و فارغ از هر فکر مزاحم دقایقی رقصید. چاقوی تزئین شده با روبان قرمز را با ادا و اطوار برداشت، لبخندی گوشهی لبش نشاند و برش کوچکی به …
شب از پشت شیشهی اتاقش به او لبخند میزد باد زور آخرش را به پنجره میکوبید و بیسر و صدا راه آشپزخانه را پیش گرفته بود. میرفت تا لابلای پردهی توری سفید چرت کوچکی بزند. صدایی به گوشش رسید. نایی از دل تاریکی و از آن سوی ابرهای سفید و خاکستری که به پوست آسمان پنجه …
با همه فرق داشت. جور دیگر میدید و میفهمید. همکلامیاش شیرین و امیدآفرین بود. طنز و شوخیهای به جا در به جا انداختن اندیشههایش خیلی موثر بود. خوشرویی و خوش اخلاقیاش مثل اهنربا همه را به طرفش میکشاند. ساعتها به صدای سکوتش گوش میدادم و صدای شخصیتی قوی و تحسینبرانگیز را از آن میشنیدم. …
میشناختمش. شهره بود به محکم بودن که هیچ طوفانی نمیتوانست خاطر آرامش را بهم بریزد؛ مثل سنگ وسط رودخانه که هیچ سیلی نمیتوانست تکانش بدهد. وقتی حرف میزد قدرت و غرور پدرانه از دهانش بیرون میریخت و کسی جرات نداشت کلامش را قطع کند. شیرین حرف میزد و همه لذت میبردیم. نفسم به نفسش …
در کافه نشسته بودم و به یک فنجان قهوه بیمزه چشم دوخته بودم. با خودم فکر میکردم اگر به جای قهوه یک کتاب مزخرف در دستم بود اولین عکس العمل چه بود؟! شاید زیر باران روی نیمکت چوبی برای رهگذر بعدی جا میگذاشتم… !