به قول عزیزی بلاخره فروردین تمام شد. بار و بندیلش را بست و رفت… برای من که بسیار سخت گذشت. زیاد به پر و پایم پیچید و از هر طرف دلشورهها و نگرانیها را کادو پیچ کرده و هم زمان با اولین خمیازههای خورشید دو دستی تقدیمم کرد… خوب یا بد. تلخ یا شیرین …
فقر کلمه تلخی است اما افراد فقیر عادت کردند که در تضاد با سیاهی فقر رنگینکمانی از رنگهای شاد را برای خندیدن و زندگی خود دستچین کنند. در این میان به فراخور توان خویش منوتو هم با درک این موقعیت اجتماعی میتوانیم گامهایی هرچند کوچک در جهت فقرزدایی برداریم بدون آنکه منتظر معجزهای از جانب صدرنشینهای بیدغدغه باشیم!
این نوشته دستهبندی متفاوتی از ادمهای جامعه است. انسانهایی که در مواجهه با رویکردهای تلخ و شیرین اجتماع به دلخواه در جبههای از جنس سکوت، هیاهو و حتی بیتفاوتی سنگر میگیرند!
امروز موقع درست کردن غذا یک ایده برای نوشتن مثل خوره افتاد تو جونم. تکتک سلولهای مغزم در یک هماهنگی زایدالوصفی شورش کردند و به تکاپو افتادند. تا من کلمات جدید رو استخدام کنم و پرچین زیبایی از به زنجیر کشیدن کلمات سرگردان در ذهنم بسازم و خود درونیم رو خلاص کنم از همهمه وسوسه …
روز به پایان رسیده بود و بیشتر مردم به پلکهایشان استراحت داده بودند. شهر به خواب عمیقی فرو رفته بود اما من خیال خوابیدن نداشتم. دلم نمیخواست بار افکار آشفته ذهنم را روی متکای بیچارهام بیندازم! مثل آدم بیدست و لالی شده بودم که دردی به جانش افتاده که نه زبانی برای فهماندن دردش دارد …
سلام خدا. خیلی وقته بهت نامه ننوشتم و مثل بچگیهام تو باغچه حیاط چال نکردم تا دور از نگاه غریبهها بخونی و حالم رو خوب کنی. خیلی وقته روی سجاده خوابم نبرده. خیلی وقته اشک ندامت و زیارت شب جمعه جانمازم رو خیس نکرده. باهات خلوت نکردم . دردودل نکردم بهت برنخورهها خدا جون. تو …
وقتی پرده سیاه شب با ناز نگاه خدا کنار میرود و ستارهها خمیازه کشان به سمت مهتاب میروند. آن زمان که صبح میشود و خورشید به ضرب و زور از کنار پرده خیالاتم وارد اتاقم میشود کوله سفر شبانهام را در جاده رویاهایم رها میکنم شال و کلاه کرده و به دنیای نه چندان دوستداشتنی …
امروز بعد از مدتها با خیال بازیگوشم در آشپزخانه بازی قائم باشک کردم. در دنیایش به خوشی قدم زدم و مثل بچهها بچگی؛ ولی حس مادرانه مرا از آن دنیا بیرون کشید تا میز صبحانه را زودتر بچینم! تجربه شیرینی بود که دلم میخواهد باز هم تکرار شود…!
دیدید بعضیها دیر به دیر به خونهشون سرمیزنن. خونه پدری، خونه خودشون و حتی خونه دلشون و چجور بشه که تولد، عروسی و یا زبونم لال ختمی بشه که سروکلّه شون پیدا بشه، تازه چای نخورده هم میرن چون کفشهاشون هنوز جلوی در جفت و جوره برا رفتن! اگه هم ندیدید چیزی رو از دست …
به تصویر کشیدن ساعات صبحگاهی من و تلاشم برای نوشتن که با شنیدن یک پادکست از جناب شاهین کلانتری و نقل قولی از نویسنده بزرگ آلمانی فرید ریش در ذهنم جرقه خورد!