خدا بیامرز مادربزرگم هر وقت قصه تعریف میکرد و از روستا و آبادی پدریاش میگفت، نُقل حرفهایش خانم دکتر جوان و زیبارویی بود که محبوب اهالی بود و بعد از سالها گذرش به آنجا افتاده بود. میهمان ویژهای که هنگام به دنیا آمدن پدرم مثل خواهری دلسوز کمک حال مادربزرگم بوده، بعد از هشت …
انگار قرار نیست به این زودیها دامن این شلوغی از کف خیابونها جمع بشه. قرار نیست یه شب خواب آروم داشته باشیم قرار نیست دلواپس رفتوآمد بچهها و عزیزانمون نباشیم… قرار نیست زیر بارون چتر به دست از عرض خیابون رد بشیم انگار هنوز درخت انقلاب تشنه است و نیاز به فداییهای بیشتری داره! …
قصهی جوانان جسور و باهوش ایران زمین است که مطالباتی دارند و برای رسیدن به آن بعضا در زمین خاکی دشمن بازی میکنند چون چمن زمین ورزشی خودشان به نم بارانی خیس است!
بالاخره شنبهای که منتظرش بودم، از راه رسید و من بعد از مدتها یکجانشینی و تنبلی به پیادهروی رفتم تا به قول کسانی که پیر این راهند، ریههایم را پر از هوای صبحگاهی کنم تا ایده بکری برای نوشتن به ذهنم برسد. اولین انتخابم گریز از پارک محل بود که همیشه خدا پر …
حال و هوای شهر و خانوادهها در اسفند ماه و زنده شدن خیابانهایی که تا دیروز خالی از جمعیت بود و شور و حال خانوادهها برای خرید عید و یکسان نبودن توان مالی افراد و غصههایی که قصه میشوند که شاید دیده و خوانده شوند…!