بند افکار پوسیده را از پایت باز کن

نگاهش به دور دست ها بود و در میان درختان با خودش حرف می زد؛ در حالیکه صدایش پر از اندوه بود، احساس تنهایی می کرد، انگار تنها ادم روی زمین بود. چشم هایش سرما خورده و از بی خوابی های مکرر گود افتاده بودند. گریه مشت شده بود توی گلویش. روی اشک هایش عینک …
ادامه ی نوشته بند افکار پوسیده را از پایت باز کن

فطرت فراموش شده

نمی شود برخلاف مسیر آب حرکت کرد و صدمه ندید نمی شود به ساز دل و برخلاف فطرت قدم برداشت  و آسیبی ندید لاک پشت بخت برگشته هم وقتی سر از لاک بیرون آورد و فطرت خود را فراموش کرد باید قید امنیت را زده و سودای آرامش را از سرش بیرون کرده و فراموش …
ادامه ی نوشته فطرت فراموش شده