کودتای شیرین

همه کودتاها هم بد نیستند. بعضی‌ها شیرینند و به دل می‌نشینند؛ چون بوی گل و ریحان، بوی زندگی و بوی طراوت می‌دهند.   درست مثل دست به یکی کردن بچه‌ها موقع امتحانات که اگر سنگ هم از آسمان ببارد، مرغشان یک پا دارد و حرفشان دو تا نمی‌شود! این شیرین است و قشنگ، حال خوب …

قصه من

خدا بیامرز مادر‌بزرگم هر وقت قصه تعریف می‌کرد و از روستا و آبادی پدری‌اش می‌گفت، نُقل حرفهایش خانم دکتر جوان و زیبا‌رویی بود که محبوب اهالی بود و بعد از سالها گذرش به آنجا افتاده بود.   میهمان ویژه‌‌ای که هنگام به دنیا آمدن پدرم مثل خواهری دلسوز کمک حال‌ مادربزرگم بوده،  بعد از هشت …

چرا حال ایران این روزها خوب نیست؟

این مقاله در مورد ایرانی است که حالش خوب نیست و هر شخص با آزادی تعریف شده به خودش اجازه می‌دهد که پوسته سیاسی کشور را از نگاه خود تحلیل کند.
حرف بر سر قانون اساسی است و کرونایی که خیال می‌کنیم رفته؛ اما هنوز سر در دیوار خانه‌هایمان آثار حضورش به چشم می‌خورد تا جایی که فرهنگ نوین را جایگزین سنت ارزشمند ارزشی ما کرده و به حال بچه‌های ما می‌خندد!

شهر وارونه

انگار قرار نیست به این زودی‌ها دامن این شلوغی‌ از کف خیابون‌‌ها جمع بشه. قرار نیست یه شب خواب آروم داشته باشیم قرار نیست دلواپس رفت‌و‌آمد بچه‌‌ها و عزیزانمون نباشیم… قرار نیست زیر بارون چتر به دست از عرض خیابون رد بشیم انگار هنوز درخت انقلاب تشنه است و نیاز به فدایی‌های بیشتری داره!   …

خاله بازی

قبل از خورشید خانم از خواب بیدار شدم و نگاهی به کوچه انداختم، نسیم پاییزی می‌وزید و نور چراغ‌هایی که در زیر سقف پنهان بود، دیوار خانه‌ها را روشن کرده بود، از هوا بوی روح‌بخشی به مشام می‌خورد. گریه ابرها همه جا را حسابی تر‌و‌تمیز کرده بود.  به آسمان نگاه کردم. خودم را به خودش …

پیاده روی پرماجرا

بالاخره شنبه‌ای که منتظرش بودم‌، از راه رسید و من بعد از مدتها یک‌جا‌نشینی و تنبلی به پیاده‌روی رفتم تا به قول کسانی که پیر این راهند، ریه‌هایم را پر از هوای صبحگاهی کنم تا ایده بکری برای نوشتن‌ به ذهنم برسد.     اولین انتخابم گریز از پارک محل بود که همیشه خدا پر …

روز پر‌خاطره من

روزهای آخر ماه رمضان بود و من حال و حوصله نداشتم . چند روز بیشتر از مراسم چهلم پدر‌بزرگ‌ نگذشته بود و هوای خانه‌مان کاملا ابری بود. دلتنگی و بغض و گریه و ناراحتی قصه هر شب خانه‌مان بود. خاطره بازی می‌کردیم و سعی داشتیم با یاد‌کردن از پدر‌بزرگ بچه‌ها خودمان را گول بزنیم و …

یاد خدا

بعد مدتها رفتم سراغ دفتر شکر گزاری و یه سری بهش زدم. خیلی وقت‌ بود که از حاشیه ذهنم‌ پاک شده بود، نه اینکه موردی برای شکرگزاری نداشتم نه….   فقط این ذهنیت و این باور و این مدل یادآوری تو ترافیک و هرج‌و‌مرج و شلم شوربای ذهنم گم‌و‌گور شده بود.   نمی‌نوشتم اما حواسم …

تصمیم کبری

به قول عزیزی بلاخره فروردین تمام شد. بار و بندیلش را بست و رفت… برای من که بسیار سخت گذشت. زیاد به پر و پایم پیچید و از هر طرف دلشوره‌ها و نگرانی‌ها را کادو پیچ کرده و هم زمان با اولین خمیازه‌های خورشید دو دستی تقدیمم کرد…   خوب یا بد. تلخ یا شیرین …