روز به پایان رسیده بود و بیشتر مردم به پلکهایشان استراحت داده بودند. شهر به خواب عمیقی فرو رفته بود اما من خیال خوابیدن نداشتم. دلم نمیخواست بار افکار آشفته ذهنم را روی متکای بیچارهام بیندازم! مثل آدم بیدست و لالی شده بودم که دردی به جانش افتاده که نه زبانی برای فهماندن دردش دارد …
سلام خدا. خیلی وقته بهت نامه ننوشتم و مثل بچگیهام تو باغچه حیاط چال نکردم تا دور از نگاه غریبهها بخونی و حالم رو خوب کنی. خیلی وقته روی سجاده خوابم نبرده. خیلی وقته اشک ندامت و زیارت شب جمعه جانمازم رو خیس نکرده. باهات خلوت نکردم . دردودل نکردم بهت برنخورهها خدا جون. تو …
وقتی پرده سیاه شب با ناز نگاه خدا کنار میرود و ستارهها خمیازه کشان به سمت مهتاب میروند. آن زمان که صبح میشود و خورشید به ضرب و زور از کنار پرده خیالاتم وارد اتاقم میشود کوله سفر شبانهام را در جاده رویاهایم رها میکنم شال و کلاه کرده و به دنیای نه چندان دوستداشتنی …
امروز بعد از مدتها با خیال بازیگوشم در آشپزخانه بازی قائم باشک کردم. در دنیایش به خوشی قدم زدم و مثل بچهها بچگی؛ ولی حس مادرانه مرا از آن دنیا بیرون کشید تا میز صبحانه را زودتر بچینم! تجربه شیرینی بود که دلم میخواهد باز هم تکرار شود…!
میشناختمش. شهره بود به محکم بودن که هیچ طوفانی نمیتوانست خاطر آرامش را بهم بریزد؛ مثل سنگ وسط رودخانه که هیچ سیلی نمیتوانست تکانش بدهد. وقتی حرف میزد قدرت و غرور پدرانه از دهانش بیرون میریخت و کسی جرات نداشت کلامش را قطع کند. شیرین حرف میزد و همه لذت میبردیم. نفسم به نفسش …
در کافه نشسته بودم و به یک فنجان قهوه بیمزه چشم دوخته بودم. با خودم فکر میکردم اگر به جای قهوه یک کتاب مزخرف در دستم بود اولین عکس العمل چه بود؟! شاید زیر باران روی نیمکت چوبی برای رهگذر بعدی جا میگذاشتم… !
حالوهوای این روزهای من که پر است از دلتنگی و شوق زیارت و اندوهی که بعد از سالها با آمدن محرم چنگ می زند بر سینه هر عاشق دلدادهای که مکتب حسین مکتب اوست!
دیدید بعضیها دیر به دیر به خونهشون سرمیزنن. خونه پدری، خونه خودشون و حتی خونه دلشون و چجور بشه که تولد، عروسی و یا زبونم لال ختمی بشه که سروکلّه شون پیدا بشه، تازه چای نخورده هم میرن چون کفشهاشون هنوز جلوی در جفت و جوره برا رفتن! اگه هم ندیدید چیزی رو از دست …
به تصویر کشیدن ساعات صبحگاهی من و تلاشم برای نوشتن که با شنیدن یک پادکست از جناب شاهین کلانتری و نقل قولی از نویسنده بزرگ آلمانی فرید ریش در ذهنم جرقه خورد!
روزهای اخر ضیافت الهی است و نفس ثانیهها به شماره افتاده.
دلتنگی چنبره زده بر گلویم و هزاران افسوس دامن دلم را گرفته و رهایم نمیکنند.
کاش بیشتر قدر شبهای قدر و مناجات یواشکی و دردودلهای دونفره با خدا را میدانستم.
خدایا این بنده گناهکار را ببخش و به مهر نگاهی میهمانم کن که تو همه داروندارمنی و من بی تو به جایی نمیرسم …!