کلمهها مثل توپ بسکتبالی که تا لب حلقه رفته و پایین نمیافتند در گلویم گیر کردهاند. انگار از تکاپوی نوشتن افتادهام. نمیدانم اسمش چیست ولی حدود یک ماه است که یک دل سیر ننوشتهام. دل پیچه دارم. دلم از درد به خودش میپیچد انگار دستی به عمد در دلم رخت میشوید تا قراری برای نوشتن …
در اولین جمعه ماه رمضان در محدوده امن خدا عجیب احساس آرامش میکنم. دلشوره و دلواپسیها که هر صبح بیاذن ورود در پیادهرو ذهنم رژه میرفتند و خوراک روزانهام بودند از من دور شده اند و احساس تلخ تنهایی که گاه روی مبل راحتی در گوشه جانم لم داده و امکان هر عکسالعملی را از …
حال و هوای شهر و خانوادهها در اسفند ماه و زنده شدن خیابانهایی که تا دیروز خالی از جمعیت بود و شور و حال خانوادهها برای خرید عید و یکسان نبودن توان مالی افراد و غصههایی که قصه میشوند که شاید دیده و خوانده شوند…!
درد و دل یواشکی و حرفهای خودمانی با خدای مهربون که میگن تو این ماه پنجره دلش به روی همه بندههاش حتی بندههای سرتا پا گناهش بازه و مهر و محبتش رو ارزونی همه میکنه!
اگر خدا یک ساعت میخوابید اگر خبرچینان توبه میکردند اگر شرع و حکم فقط قاب روی دیوار بود اگر مردم کروکور میشدند اگر دوست داشتنها علنی نمیشد اگر باد و خورشید جایشان را عوض میکردند اگر زمین از حرکت می ایستاد و ساعت به وقت عاشقی کوک میشد و اگر خدای زمین همان خدای آسمانها …
فقر کلمه تلخی است اما افراد فقیر عادت کردند که در تضاد با سیاهی فقر رنگینکمانی از رنگهای شاد را برای خندیدن و زندگی خود دستچین کنند. در این میان به فراخور توان خویش منوتو هم با درک این موقعیت اجتماعی میتوانیم گامهایی هرچند کوچک در جهت فقرزدایی برداریم بدون آنکه منتظر معجزهای از جانب صدرنشینهای بیدغدغه باشیم!
این نوشته دستهبندی متفاوتی از ادمهای جامعه است. انسانهایی که در مواجهه با رویکردهای تلخ و شیرین اجتماع به دلخواه در جبههای از جنس سکوت، هیاهو و حتی بیتفاوتی سنگر میگیرند!
این مقاله نکاتی را پیرامون تغییر عادتها و ایجاد رفتار جدید و یادآوری نکاتی کاملا ساده برای تحقق این امر بیان میکند.
امروز موقع درست کردن غذا یک ایده برای نوشتن مثل خوره افتاد تو جونم. تکتک سلولهای مغزم در یک هماهنگی زایدالوصفی شورش کردند و به تکاپو افتادند. تا من کلمات جدید رو استخدام کنم و پرچین زیبایی از به زنجیر کشیدن کلمات سرگردان در ذهنم بسازم و خود درونیم رو خلاص کنم از همهمه وسوسه …
روز به پایان رسیده بود و بیشتر مردم به پلکهایشان استراحت داده بودند. شهر به خواب عمیقی فرو رفته بود اما من خیال خوابیدن نداشتم. دلم نمیخواست بار افکار آشفته ذهنم را روی متکای بیچارهام بیندازم! مثل آدم بیدست و لالی شده بودم که دردی به جانش افتاده که نه زبانی برای فهماندن دردش دارد …