میشناختمش. شهره بود به محکم بودن که هیچ طوفانی نمیتوانست خاطر آرامش را بهم بریزد؛ مثل سنگ وسط رودخانه که هیچ سیلی نمیتوانست تکانش بدهد. وقتی حرف میزد قدرت و غرور پدرانه از دهانش بیرون میریخت و کسی جرات نداشت کلامش را قطع کند. شیرین حرف میزد و همه لذت میبردیم. نفسم به نفسش …
ادامه ی نوشته اندوه به یادماندنی