قصه من

خدا بیامرز مادر‌بزرگم هر وقت قصه تعریف می‌کرد و از روستا و آبادی پدری‌اش می‌گفت، نُقل حرفهایش خانم دکتر جوان و زیبا‌رویی بود که محبوب اهالی بود و بعد از سالها گذرش به آنجا افتاده بود.   میهمان ویژه‌‌ای که هنگام به دنیا آمدن پدرم مثل خواهری دلسوز کمک حال‌ مادربزرگم بوده،  بعد از هشت …
ادامه ی نوشته قصه من