روز به پایان رسیده بود و بیشتر مردم به پلکهایشان استراحت داده بودند. شهر به خواب عمیقی فرو رفته بود اما من خیال خوابیدن نداشتم. دلم نمیخواست بار افکار آشفته ذهنم را روی متکای بیچارهام بیندازم! مثل آدم بیدست و لالی شده بودم که دردی به جانش افتاده که نه زبانی برای فهماندن دردش دارد …
ادامه ی نوشته گام بیشتر… !