شب از پشت شیشهی اتاقش به او لبخند میزد باد زور آخرش را به پنجره میکوبید و بیسر و صدا راه آشپزخانه را پیش گرفته بود. میرفت تا لابلای پردهی توری سفید چرت کوچکی بزند. صدایی به گوشش رسید. نایی از دل تاریکی و از آن سوی ابرهای سفید و خاکستری که به پوست آسمان پنجه …
ادامه ی نوشته کابوس تکراری